زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

عقیله مامانی

لالاییه ما...

یه شب که فرشته ی خونه مون بی تاب خواب بود ولی خوابش نمیبرد...مامان گهواره کم کم یه لالایی توی ذهنش زمزمه شد... گهواره خواست که عقیله خونه یه لالایی اختصاصی داشته باشه...لالایی که هرشب آرزوها و نیازها و فکرای پیش روی دخترک رو براش ان شاالله روشن کنه... لالاییه اختصاصیه دخترک ما این شد: ستاره ها! ستاره ها! از آسمون بیایید؛زینبمو نگاه کنید ؛عزیزه مامانشه... ستاره ها! ستاره ها! از آسمون بیایید؛زینبمو بغل کنید؛عشق و دل باباشه... لالا...لالا...لالایی فرشته ها!فرشته ها! از آسمون بیایید!زینبمو دعا کنید سرباز آقا بشه...کنیز زهرا بشه...حبیبش مولا بشه... لالا...لالا...لالایی خدا! خدا! خدا!خدایا! زینبمو کمک کن سرباز آقا بشه...کنیز زهرا ب...
17 شهريور 1393

من شیر میخورم تو انگشتمو...!

چند ماهی هست که موقع شیر خوردن انگشت اشاره ش رو توی دهنم میذاره! ومن انواع طعمهارو توی زندگیم تجربه میکنم!طعم خاک...طعم عرق...طعم غذا...طعم بستنی...طعم شکلات...و انواع طعم ها که با چاشنیه دست زینب ترکیب شده! این آخریه ولی بدون اینکه شیر بخوره انگشتشو گذاشته توی دهنم و میگه: به به!
25 مرداد 1393

سهم...

چشمات پر از خواب بودن و  فقط کمی نوازش میخواست که غرق خواب بشی... سرت رو چرخوندی سمت من و به یه نقطه خیره شدی.... یه بوسه...دو بوسه....سه بوسه....حسابش از دستم رفت انقدر که بوسه بارونت کردم... چشمام پره اشک شده بود و همچنان از صورت ماهت گل بوسه برمیداشتم.... بلند گفتم توی زندگیت همیشه خیر ببینی دخترم... اگه مادری سهمی برای خودش داره... من سهمم رو برداشتم....خدا....
16 مرداد 1393

مامان سرکار گذاشته میشود!

ساعت دو و نیم شب؛ زینب یه نایلون انداخته پشتش؛ میاد پیشم میگه: ماااااماااااااااااان!  میگم:بله! دستش رو تکون میده و ازم خداحافظی میکنه!  من:هاج و واج! داری میری زینب؟؟؟ کجاااااا؟؟؟ همچنان داره تکون میده دستش رو! من هم به نشانه تسلیم ازش خداحافظی میکنم! بعد! چند دقیقه پشت در وایمیسه و با خودش حرف میزنه وبعدش میاد دوباره طرفم؛ماااااااماااااااااان! -:بله! -:اوددددددددده -:اومدی عزیزم؟ -:آده -:کجا رفته بودی؟؟ -:در در -:  ...
1 مرداد 1393

ماه رمضان امسال ما...

توی این شبای ماه قشنگ رمضان زینب دختریه خونه ما شب زنده داری و تهجد دارن! برنامه هرشبشونم اینه که نزدیکای ساعت 11یه چرت میزنن و بعداز نهایتا یک ساعت بیدار میشن تاااااااااا ساعت 4 به بعد!!!که اونم به لطف این که همه خوابشون برده و خانوم تنها حوصله ش سررفته!!! همین امشب ساعت 3 بود که صدای قهقه ی زینب بانو کل ساختمون رو برداشته بود!!! وروجکی شده که نمیشه تصورش کرد!! پ.ن:در بیان عدم تصور وروجکی اینکه چند روز پیش زینب خانوم همرا با سینی از روی اوپن سقوط کردن کف سرامیکه آشپزخونه!!! فقط یه معجزه بود که هیچ اتفاقی براش نیافتاد... پ.ن2: خدایا بلایی که گریبان فرشته های مظلوم و بی گناه فلسطین و عراق و سوریه رو گرفته از زتدگی شون بردار....ب...
24 تير 1393

اسباب کشی

این روزا مشغولیم به اسباب کشی! وشما که اوضاعت کلا جالب تر شده! اتاق خوابو جارو کردم و آشغالاشو کشیدم تا جلوی در؛همه آشغالارو با خاک انداز جمع کردم و یه خط پررنگی از خاک هنوز روی زمبن موند تا بیام و با دستمال جمعش کنم؛شما با کمال آرامش میای و یه انگشت خیس به این خط میکشی و انگشتتو میکنی توی دهنت!! خوش بختانه روی سرامیکا دیگه چهاردست و پا نمیری و بلاخره بعد از اینکه فهمیدی زانوهات دردمیگیرن از رفتن روی سنگ!تصمیم گرفتی که افتخار بدی و راه بری! و من نمیدونم که خدا به کدوممون رحم کروه که با این نوپاییه شما و خونه ی بدون فرش هنوز اتفاق بدی برای شما نیافتاده!الحمدلله...   ...
4 تير 1393

اشاره

نمیذاشت من بهش غذا بدم بخاطر همین یه ذره برنج گذاشتم جلوشو قاشق رو دادم دستش؛وقتی دیدم که با هر بار بلندکردنه قاشق به سمت دهنش کلی برنج میریزه روی لباسو دستمالی که زیرش انداخته بودمو دست آخرم چندتا دونه برنج شاید بره دهنش!!! توی هر باری که قاشق رو پر میکرد من با یه قاشقه دیگه نصف برنجی که داشت میبرد بالا،خالی میکردم تا کمتر اطرافش ریخته بشه.... یادم افتاد... داستان خدا و بنده جاهل و نارسش هم همینه...
11 خرداد 1393

مادر و دختر جدا میشوند!

زینب ما تازگیا شبا فقط برای حضور و غیاب مادرشه که ازش شیر مبخواد!!! احساس میکنم خیلی داری شبا بهم وابسته میشی؛ خوب میفهمم که اکثر شیر خوردنات بخاطر حس وابستگیه؛بخاطر همین وبه گفته کارشناسای دلسوز دارم کم کم شبا شما رو  توی اتاق دیگه ای میخوابونم تا خدا کمک کنه و راحت تر بخوابی... الان حس وابستگیه خودمه که نمیذاره راحت باشم!وقتی کنارم نیستی انگار چیزی گم کردم و اصلا راحت نمیخوابم!  فعلا که خدا کمک کرده و شما شب اول راحت خوابیدی تا ببینیم چی پیش میاد فرشته ی مامانی... دوستت دارم نمیگنجه توی حس یه مادر...شبت بخیر هدیه ی امیر المومنین (ع).. ...
9 خرداد 1393

زینبانه

دیشب خانم کوچولو رفت مجلس روضه ی عمه سادات... تا خانم اسمشون رو بنویسه توی عزاداراشون انشاالله... اما مامانه خانم کوچولو کلا کلا چیزی از مجلس نفهمید... انقدر که زینبمون به مادرش لطف داشت!;-)
25 ارديبهشت 1393