زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

و یَرزُقُهُ من حَیثُ لا یَحتَسِب...

محروم شدم از زیر بال فرشته ها بودن... از روزهایی که به اجر روزه سپری میشد و شبهایی که به اجر شب زنده داری... از دست دادم حسی رو که: الان خدا داره با دید رحمت به من نگاه میکنه... حس همنوا شدن با رباب برای لحظه ای حتی... زیبا بود این دو سال... خیلی زیباتر از چیزی که بشه تصور کرد... مثل اینکه همیشه زائر باشی! و کاش امانت دار خوبی میبودم... برای روزی تو...امانت بزرگی رو که خدا بهم داده بود... اصلا انگار یه جور امتحان هم بود! انگار که دو سال تو روزی حلال بده تا ببینیم چه میکنی بعد نوبت میرسه به پدرش... و این افتخار بزرگی هم میتواند باشد... که اولین روزیه بچه دست مادرشه...   مثل اکثر دوستامون که نوشتن و روز...
19 ارديبهشت 1394

شرح ضیافت نامه 2

چند بار نهار را مهمان ارباب بودیم و چندبار هم مهمان عمویمان... زینب مثل پروانه دور حرم میچرخید...یه طواف واقعی... و پدرش که از نزدیک شدن پروانه اش به قتلگاه دچار ترس میشد... هنوز بعد از 1400 سال دل یک مرد را قتلگاه میلرزاند چه رسد به...عبدالله...و سکینه...و رقیه... روز قبل از شهادت بانوی مظلومه ی دو عالم دلتنگ مولامون شدیم و از اربابمون آرزوی دیدار دوباره کردیم... رفتیم نجف تا در سوگ زهرا در کنار مولا زانوی غم بغل بگیریم...دل آتش میگرفت از تصور اینکه روزی حسن چه دید و چه کشید و حسین و زینب... و کاش شب شام غریبان محبوب علی کنار ش نبودیم... چرا که باید پاره پاره میشدیم از داغی که اون شب روی دل مولایمان بود...و غربت علی... زینب کنا ...
31 فروردين 1394

یاد میگیری...

با اینکه کل بیست و چهار ساعت رو باهمیم و در حال سروکله زدن به سر میبریم اما گاهی یه کارایی میکنی میمونم اون لحظه چیکارت کنم!!! گازت بگیرم؟!  بچلونمت؟!  محکم ماچت کنم؟! یا اصلا یه طوری که انگار اتفاقی نیافتاده!!! خونه ی مامانینا بودیم و بابا هنوز نیومده بود؛ وقتی آیفونو زد خاله ها به رسم همیشگی هجوووووم بردن به اتاقشون برای انجام فریضه ی حجاااااب!! شما بدددددووو بددددددوووو دنبالشون رفتی! وقتی بابا اومد بالا یکی یکی که از اتاق اومدن بیرون و سلام کردن شمام یه شال که نمیدونم از کجا؟؟؟؟ پیدا کردی بودی پیچیدی دور سرو صورتت! و اون صورت گرد، سفید، باموهای ژولی پولی که از بغلای روسری ریخته بود بیرون و دوتا دستت که از زیر صو...
6 بهمن 1393

فضایل بر وزن زینب!

لحظه هایم مشغول دخترک است... روزهایش یک جور و شبهایش کاملا جور دیگر! دخترک قصه ما، روزها وروجکی شده برای خودش که قلبمان گاهی از شیرین زبانی هایش به تنگ می آید!یعنی از ذوق مرگ شدن قصد ایستادن دارد... قهرمان خانه که از جهاد برمیگردد تا کلیدش به در می افتد عسلک ما دوان دوان کمیته استقبال ترتیب میدهد! واگر ایستاده باشد میدود! و اگر نشته باشد می ایستد! و اگر خوابیده باشد مینشیند و اگر خواب باشد بیدار میشود! که این آخری ممکن است زحمات نیم ساعت کلنجار رفتن من با عقیله را به هدر دهد! وبعد باصدای بلند میگوید: سلااااااااام باباااااااااا! تصور کنید این عملیات را برای از دستشویی آمدن پدر جانش هم تکرار میکند! چندیست دخترک تولدزده (تو ...
10 دی 1393

قبول باشه!

تصویرایی که این روزا از نماز خوندنت توی ذهنو دلمون مونده... الف: بابا وایساده و داره قامت میبنده که شما جلوش به سمت جانمازو قبله وایمیسی و دستاتو تاکنار گوشت میاری و مثلا نمازو شروع میکنی... ب:مهرامون رو مداااام از سجاده برمیداری و میری اون طرف واسه خودت سجده میکنی... پ:کار از مهر گذشته!!! دخترم روی بیسکوییتم سجده میکنه!!!  ت:گاهی هم که من مظلوم!! توی سجده ام، با تمام قوا چادرمو میکشی در حدی که کم مونده بود یه بار سرم از روی مهر کاملا جابجا بشه و منم با تمام قوا چسبیدم به مهر  و سجاده!که چی پاشو من میخوام سجده کنم!خدا خودش قبول کنه اون نمازمو!جنگ داشتیم سر مهر!! ث:اینم این مدلش که بنده نماز میخونم پدر دختر دور من دالی با...
29 تير 1393

دخترک میتواند...

دخترک میتواند...روی پاهایش به راحتی بایستد و بعد به راحتی بنشیند اما هنوز نیم قدمش به یک قدم کامل تبدبیل نشده!فقط یکبار ذوق مرگمان کردو دوقدم به سرعت برداشت؛ولی فقط یک بار... دخترک میتواند...به راحتی مامان و بابا را بگوید!آن هم با آهنگ و کشیدن صدای آخرشان!:-) تشنه که میشود آبببببه!با ب مفتوح تشدید دار میگوید خییییلی شیرین... دخترک میتواند...به فرامینمان که مبنی بر بشین و پاشو و وایسا میباشد به درستی عکس العمل نشان دهاد!! دخترک میتواند...به شیرینی شیرین ترین و لذت بخش ترین شکل ممکن وقتی اتفاقی میافتد که من وای و آخ و اوخم!به هوا میرود بگوید:دییبه؟؟دی دوود؟؟ یعنی چیه؟چی شد؟....خلاصه این روزها همش جان به کف مانده ایم از بس که میکشدمان با اداهای...
29 ارديبهشت 1393

بازهم اندر حکایات بابایی و زینب بانو...

بابا صبح زودرفته بود سرکار و بعد از ظهر که برگشت هم چند جا کار مهم داشت. من شمام خونه مامانینا بودیم که اومد انقدر خسته بود که نمیتونست حرف بزنه... همچین که با باقیمونده توانش داشت متکارو درست میکرد تا دراز بکشه شما طبق سنت همیشگی چهاردست پا و با دنده چهارو به سرعت رفتی سمتش!منم همه فکرم گرم اینکه چطوری از خستگی مرد خونه کم کنم درحالیکه زینبم از صبح باباشو ندیده و الان حتما دلش میخواد بازی کنه باهاش... که یه دفعه زینب باتمام ناز و عشوه مخصوص به خودش دستاشو گذاشت روی سینه بابایی و لباشو چسبوند به لبای باباش...نه یه بار بلکه چندبار!!! و همه ما هاج و واج!!! به مجاهد خونه گفتم:خستگیت رفع شد؟ نفس عمیقی کشید و گفت:..آره...
21 ارديبهشت 1393

یادآوری شیرین

یادم میاد آخرین مجلس روضه ای که قبل از به دنیا اومدنت رفتم البته درکنار تمام هشدارای دکتر!؛ نیت کردم هر روضه ای که بخونن به اون حضرت متوسل بشم برای زایمانم...آخه اضطراب بدجور گیجم کرده بود...خواستم که خودشون بهم راه رو نشون بدن... رفتم و روضه حضرت قاسم بن الحسن رو بعداز مدتها خونده شد...مثل اینکه برای من باشه اون روضه... بعدها که این ماجرا رو برای مادرجون تعریف کردم اشک توی چشماش جمع شد...علت رو پرسیدم و بهم گفت که برای ازدواج بابامجتبای شما هم به حضرت قاسم(ع) متوسله شده بودن....
16 ارديبهشت 1393

سالگردهای عقیله

به قمری که حساب کنیم امروز یک ساله شدی... سال پیش عیدی را روز بعد به ما دادند... بیست و یک جمادی الثانی...آنهم چه عیدی ای...زینب...عقیله خانه مان شد... اما به شمسی که برگردیم سال پیش همین روزها بود که سه شب طولانی رو توی نجمیه گذروندم...چقدر روزا و شبای سختی بود... میگفتن آب دورت کمه و خون به دل من و بابا میشد...میگفتن امکان داره زود به دنیا بیای و بری توی دستگاه و خون به دل من و بابا میشد... چه گریه هایی که بابا یواشکی موقع توسلاش نکرد...چه گریه هایی که موقع توسلام... اما خانم انگار چیز دیگه ای برامون خواسته بود..نمی دونم بخاطر کی یا چی؟...شاید به دل زینبش... بعد از سه روز طولانی از بیمارستان مرخص شدم سالم و سرحال...و البته ...
2 ارديبهشت 1393