زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

عقیله مامانی

یادآوری شیرین

یادم میاد آخرین مجلس روضه ای که قبل از به دنیا اومدنت رفتم البته درکنار تمام هشدارای دکتر!؛ نیت کردم هر روضه ای که بخونن به اون حضرت متوسل بشم برای زایمانم...آخه اضطراب بدجور گیجم کرده بود...خواستم که خودشون بهم راه رو نشون بدن... رفتم و روضه حضرت قاسم بن الحسن رو بعداز مدتها خونده شد...مثل اینکه برای من باشه اون روضه... بعدها که این ماجرا رو برای مادرجون تعریف کردم اشک توی چشماش جمع شد...علت رو پرسیدم و بهم گفت که برای ازدواج بابامجتبای شما هم به حضرت قاسم(ع) متوسله شده بودن....
16 ارديبهشت 1393

سالگردهای عقیله

به قمری که حساب کنیم امروز یک ساله شدی... سال پیش عیدی را روز بعد به ما دادند... بیست و یک جمادی الثانی...آنهم چه عیدی ای...زینب...عقیله خانه مان شد... اما به شمسی که برگردیم سال پیش همین روزها بود که سه شب طولانی رو توی نجمیه گذروندم...چقدر روزا و شبای سختی بود... میگفتن آب دورت کمه و خون به دل من و بابا میشد...میگفتن امکان داره زود به دنیا بیای و بری توی دستگاه و خون به دل من و بابا میشد... چه گریه هایی که بابا یواشکی موقع توسلاش نکرد...چه گریه هایی که موقع توسلام... اما خانم انگار چیز دیگه ای برامون خواسته بود..نمی دونم بخاطر کی یا چی؟...شاید به دل زینبش... بعد از سه روز طولانی از بیمارستان مرخص شدم سالم و سرحال...و البته ...
2 ارديبهشت 1393

توسل(دو)

یازده ماهگیت      به برکت      امام یازدهم      امام حسن عسگری(ع)      پدر بزرگوار امام حی(عج)      متبرک باشه.... با وجود بدن نحیف و کوچولوت با تمام توانت...با تمام توانت به سرعت برق و باد داری بزرگ میشی.... روزای تو چقدر پر برکت و روزای من چقدر بی برکت... داره یک سالت میشه میوه دل مامان...زیر سایه عقیله بنی هاشم انشالله... ...
16 فروردين 1393

فاطمیه ما

شاید دست شیاطین انسان نما.... من و دخترکم را از روضه مادر دور کنند و کاری کنند که آیینه زهرای دلمان با روضه بانو زهرایی تر نشود و دخترکم از الگو بایسته ی  خود کمی دور شود اما کسی چه میداند ما چه میکنیم...روضه مادر هیچ وقت جدا از روضه پسر نیست.... ما هر روز مجلس داریم...مجلسی دونفره...من میخوانم و زینبم دو دستی به سینه اش میکوبد... گهواره:حسین حسین حسین حسین          شهید کربلا حسین.....غریب نینوا حسین... زینب:دااا...دااا... گویان و سینه زنان... کسی چه میداند شاید اول به مجلس ما بنگرد بعد به دیگران... آرزو را که برایمان عیب نکرده اند!
12 فروردين 1393

من عاشقم؟؟؟؟

عاشق اون لحظه ای هستم که تمام صورت ولباس و موها و شلوار و لباسای خاله و فرش تازه شسته شده مامانی و...... را با بستنی تون متبرک کردی و به هیچ کس اجازه کمک کردن بهت رو نمیدی؛ وقتی هم که  بر اثر گرفتن چوب بایک دست خسته میشی و اون رو به دست دیگه ت منتقل میکنی مبلای تازه خریداری شده مامان در معرض خطر قرار میگیرن!(چهره مامان {مادر خودم} اون لحظه خیلی دیدنیه؛البته من سعی میکنم اون لحظه خیلی بهش نگاه نکنم!) عاشق اون لحظه م که وقتی میخوای دل اطرافیان رو ببری تمام تلاشت رو میکنی که موقع لبخند هر شش تا دندونت با هم دیده بشن! عاشق اون لحظه م که  وقتی بابایی از سر کار میاد به قول خودش با دنده چهار،چهار دست وپا میری سمتش! عاشق اون لحظه م...
29 اسفند 1392

آموختنی

ضیافتی که به روزیه دختر خوش روزیمان داشتیم مثل خوابی خوش به چشم برهم زدنی تمام شد  ... بیاموز گهواره! از دخترت بیاموز... میبینی چه پاهایش قوی تر شده در قربتی چند روزه! تو چه را محکم کرده ای؟؟ پاهایت را...یا ...غفلتت را... یا... یقین قلبت را... یا... حجاب افتاده بر روحت را... محکم کن گهواره محکم کن!پاهای روحت را ورزیده تر کن! ...در قربت، غریب نباشی صلوات...   من چندیست در متولد شدن کودک معلول روحم در روز حسرت ماتم زده ام...دخترکم مرادر تکراری بودن دغدغه ایم ببخش... پسری را در حرم امام رضا دیدم که بدن و ذهنش باهم معلول بودند؛بین مردم چهاردست و پا حرکت میکرد؛چهره ترسناکی داشت؛هراز چند گاهی هم فریادها...
27 اسفند 1392

از کرامات شیخمان!!

امروز زینب به زمین اعتماد کرد و مفتخرش کرد که تقریبا بیست ثانیه روش بایسته!به تنهایی و مستقل!!! بعضی موقعا چقدر ثانیه ها برامون ارزشمند میشن!! تازه اونم توی جمع مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله ها که همشون بااون حرکتت دلشون ضعف رفت....من و بابایی که طبق معمول... دخترم از مزه آب تهران خوشش نمباد!چرا کسی درک نمیکنه خب!!آب به طعمی رو کم داره که هیچ کس متوجه ش نشده تا حالا الا زینب بانو! اینو دخترم که بهم نگفته از حرکتش فهمیدم!چند وقته هروقت میخواد آب بخوره لیوان رو با کمال آرامش ازم میگیره بعد دست راست و بعدشم دست چپش رو که باهاشون همه خونه رو چهار دست و پا رفته توی لیوان میشوره؛ رنگ آب میشه کدر؛بعدشم با کمال آرامش همه آب رو سر میکشه! &nbs...
20 اسفند 1392

دنیای شیرین ما...

چه دنیایی داریم مادر و دختر... داشتم به موهایی که آدم رو گاهی اوقات از کمبود وقت بر اثر نقش زیبای مادری، یاد انسانهای اولیه میندازه شونه میزدم که اومدی جلوم وایسادی با اون چشمای تیله ایت بهم خیره شدی!!!   تا نگاهم به شما افتاد  دیدم الهی قربونش برم دخترمم مثل مامانش شونه لازمه!گفتم :"مامانی بذار موهای شمارم شونه کنم" وایسادی و منم آروم آروم روی موهای قشنگ و مثل ابریشمت شونه کشیدم..همین خودش کافی بود واسه اینکه منو ببره به خیلی جاها.... به روزای بچگیم که عروسکامو میذاشتم جلومو تند تند موهاشونو برس میکشیدم و هرمدلی دوست داشتم براشون میبستم... به روزایی که خسته بودن رو بهونه میکردمو موهامو دست مامانم میدادم تا برام شونه کنه که ب...
5 اسفند 1392

الگو!!!

امروز کنترل تلویزین رو گرفتی کنار گوشتو گفتی أأأأأأأأأ...  من و بابایی انگار که داشتیم به موفقیت بزرگ دخترمون نگاه میکردیم رفتیم روی ابرا از خوشحالی... دخترم کاشکی خدا کمکم کنه تا بتونم توی چیزای بهتری الگوتون باشم!   ...
24 بهمن 1392