زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

بخوانید و باور کنید و سرتان نیاید ان شالله!

آیا تا به حال شیر کاکاءو را روی موهایتان خالی کرده اید؟ آیا تا به حال مادرتان را با خالی کردنه آبه بطری روی صورتش از خواب بیدار کرده اید؟ آیا تا به حال یک سینی برنج پاک شده را کف آشپزخانه پخش کرده اید؟ آیا تا به حال سنجاق هایتان را توی لباسشویی ریخته اید تا شسته شود؟ آیا تا به حال یکی از همان سنجاقها را داخل حلقتان کرده اید و بعد خودتان بعد چند ثانیه از حلقتان بیرون آورده اید؟ آیا تا به حال یک پیاله ماست را با انگشتتان خورده اید؟ آیا تا به حال یک قالب کره را قورت داده اید؟ خو میدونم طولانی شد ولی چیکار کنم، همه ی این کارارو دخترکه21 ماهه ی ما انجام داده دیگه! و در تمامی این لحظات بنده ی کمترین صبرجزیله خدادادی داشتم!واقعا...
2 اسفند 1393

یاد میگیری...

با اینکه کل بیست و چهار ساعت رو باهمیم و در حال سروکله زدن به سر میبریم اما گاهی یه کارایی میکنی میمونم اون لحظه چیکارت کنم!!! گازت بگیرم؟!  بچلونمت؟!  محکم ماچت کنم؟! یا اصلا یه طوری که انگار اتفاقی نیافتاده!!! خونه ی مامانینا بودیم و بابا هنوز نیومده بود؛ وقتی آیفونو زد خاله ها به رسم همیشگی هجوووووم بردن به اتاقشون برای انجام فریضه ی حجاااااب!! شما بدددددووو بددددددوووو دنبالشون رفتی! وقتی بابا اومد بالا یکی یکی که از اتاق اومدن بیرون و سلام کردن شمام یه شال که نمیدونم از کجا؟؟؟؟ پیدا کردی بودی پیچیدی دور سرو صورتت! و اون صورت گرد، سفید، باموهای ژولی پولی که از بغلای روسری ریخته بود بیرون و دوتا دستت که از زیر صو...
6 بهمن 1393

فضایل بر وزن زینب!

لحظه هایم مشغول دخترک است... روزهایش یک جور و شبهایش کاملا جور دیگر! دخترک قصه ما، روزها وروجکی شده برای خودش که قلبمان گاهی از شیرین زبانی هایش به تنگ می آید!یعنی از ذوق مرگ شدن قصد ایستادن دارد... قهرمان خانه که از جهاد برمیگردد تا کلیدش به در می افتد عسلک ما دوان دوان کمیته استقبال ترتیب میدهد! واگر ایستاده باشد میدود! و اگر نشته باشد می ایستد! و اگر خوابیده باشد مینشیند و اگر خواب باشد بیدار میشود! که این آخری ممکن است زحمات نیم ساعت کلنجار رفتن من با عقیله را به هدر دهد! وبعد باصدای بلند میگوید: سلااااااااام باباااااااااا! تصور کنید این عملیات را برای از دستشویی آمدن پدر جانش هم تکرار میکند! چندیست دخترک تولدزده (تو ...
10 دی 1393

مجمل...

توی هیات... وسط روضه خونی... با حالت عصبانی... و همچنین حالت بغض... از مجلس خارج شدیم... با زینب... خودتان بخوانید حدیث مفصل از این مجمل... حیف که دلم نمیخواد اینجا از بانو چیزی بنویسم که ناخوشاینده... ...
10 آذر 1393

زینب و بازار! داستانش!

- : عیا! عیا! عیا! بعد از چند لحظه باصدای بلندتر!!!!! - : عیا! عیا! عیا! عیا! چند لحظه بعدتر با صدای خیلی خیلی بلندتر!!! - : عیا! عیا!  عیا! عیا! انگار داره فرمونه کامیون میده به خاله مظلومش! حالا قضیه از چه قراره! چندوقت پیش در یک اقدام کمی محیرالعقول! زینب بانو رو  مانند زنان دهه شصت به بغل گرفتیم و چادر را به دندان! و راهی خرید و خرج کردن پولهای زبان بسته ی قهرمان منزل شدیم! در راه ناگهان چشممان افتاد به مغازه اسباب بازی فروشی و لیست اسباب بازیهایی که برای این سن دخترک مناسبه در نظرمان یادآور شد!که کاش نمیشد! مادره عزیزتراز جان بنده نیز همراهمان بودند القضا! که با نگاه من و گاهی چند پچ پچی که با خود داشتم! خا...
4 آذر 1393

مامان سرکار گذاشته میشود!

ساعت دو و نیم شب؛ زینب یه نایلون انداخته پشتش؛ میاد پیشم میگه: ماااااماااااااااااان!  میگم:بله! دستش رو تکون میده و ازم خداحافظی میکنه!  من:هاج و واج! داری میری زینب؟؟؟ کجاااااا؟؟؟ همچنان داره تکون میده دستش رو! من هم به نشانه تسلیم ازش خداحافظی میکنم! بعد! چند دقیقه پشت در وایمیسه و با خودش حرف میزنه وبعدش میاد دوباره طرفم؛ماااااااماااااااااان! -:بله! -:اوددددددددده -:اومدی عزیزم؟ -:آده -:کجا رفته بودی؟؟ -:در در -:  ...
1 مرداد 1393

قبول باشه!

تصویرایی که این روزا از نماز خوندنت توی ذهنو دلمون مونده... الف: بابا وایساده و داره قامت میبنده که شما جلوش به سمت جانمازو قبله وایمیسی و دستاتو تاکنار گوشت میاری و مثلا نمازو شروع میکنی... ب:مهرامون رو مداااام از سجاده برمیداری و میری اون طرف واسه خودت سجده میکنی... پ:کار از مهر گذشته!!! دخترم روی بیسکوییتم سجده میکنه!!!  ت:گاهی هم که من مظلوم!! توی سجده ام، با تمام قوا چادرمو میکشی در حدی که کم مونده بود یه بار سرم از روی مهر کاملا جابجا بشه و منم با تمام قوا چسبیدم به مهر  و سجاده!که چی پاشو من میخوام سجده کنم!خدا خودش قبول کنه اون نمازمو!جنگ داشتیم سر مهر!! ث:اینم این مدلش که بنده نماز میخونم پدر دختر دور من دالی با...
29 تير 1393

ماه رمضان امسال ما...

توی این شبای ماه قشنگ رمضان زینب دختریه خونه ما شب زنده داری و تهجد دارن! برنامه هرشبشونم اینه که نزدیکای ساعت 11یه چرت میزنن و بعداز نهایتا یک ساعت بیدار میشن تاااااااااا ساعت 4 به بعد!!!که اونم به لطف این که همه خوابشون برده و خانوم تنها حوصله ش سررفته!!! همین امشب ساعت 3 بود که صدای قهقه ی زینب بانو کل ساختمون رو برداشته بود!!! وروجکی شده که نمیشه تصورش کرد!! پ.ن:در بیان عدم تصور وروجکی اینکه چند روز پیش زینب خانوم همرا با سینی از روی اوپن سقوط کردن کف سرامیکه آشپزخونه!!! فقط یه معجزه بود که هیچ اتفاقی براش نیافتاد... پ.ن2: خدایا بلایی که گریبان فرشته های مظلوم و بی گناه فلسطین و عراق و سوریه رو گرفته از زتدگی شون بردار....ب...
24 تير 1393