زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

زینت زینب

جامونده از سالگردهای دختربانو! میلاد امام حسن بردم گوشت رو سوراخ کنم؛ دکتر که داشت شمارو آماده میکرد گفت:خب نی نی کوچولو عروسیه داییه یا عمو؟؟ گفتم: هیچ کدوم آقای دکتر...تولد امام حسن (ع) بود نیت کردم و آوردم... نیتم توی دلم بود... زیور زینبم به مدد شما...آقای من...برای محارمش باشه... و.. حب علی و آل علی مثل گوشواره همیشه باهاش باشه و زینتش بشه...
16 مرداد 1393

و بازهم سالگردهایمان...

امشب که شب میلاد ارباب همه ی دلهاست...سالگرد دوتا از قشنگترین اتفاقات زندگی منه... اولیش ما توی همچین شبی جشن ازدواجمون رو گرفتیم...توی سال نود .؛شب میلاد امام حسین؛سیزده تیر دومیش مراسم ولیمه و مهمونیه به دنیا اومدن زینب رو روز میلاد امام حسین گرفتیم...چون تقریبا چهلمین روز تولد زینب بانو افتاده بود توی اعیاد،مام غنیمت شمردیم و  ولیمه روز ده رو به این روز موکول کردیم و ملودی هم گرفتیم...خیلی عالی بود... کلا زینب خانم روزیشون توی این چیزا زیاده...قربونش بره مامانش...
11 خرداد 1393

یادآوری شیرین

یادم میاد آخرین مجلس روضه ای که قبل از به دنیا اومدنت رفتم البته درکنار تمام هشدارای دکتر!؛ نیت کردم هر روضه ای که بخونن به اون حضرت متوسل بشم برای زایمانم...آخه اضطراب بدجور گیجم کرده بود...خواستم که خودشون بهم راه رو نشون بدن... رفتم و روضه حضرت قاسم بن الحسن رو بعداز مدتها خونده شد...مثل اینکه برای من باشه اون روضه... بعدها که این ماجرا رو برای مادرجون تعریف کردم اشک توی چشماش جمع شد...علت رو پرسیدم و بهم گفت که برای ازدواج بابامجتبای شما هم به حضرت قاسم(ع) متوسله شده بودن....
16 ارديبهشت 1393

سالگردهای عقیله

به قمری که حساب کنیم امروز یک ساله شدی... سال پیش عیدی را روز بعد به ما دادند... بیست و یک جمادی الثانی...آنهم چه عیدی ای...زینب...عقیله خانه مان شد... اما به شمسی که برگردیم سال پیش همین روزها بود که سه شب طولانی رو توی نجمیه گذروندم...چقدر روزا و شبای سختی بود... میگفتن آب دورت کمه و خون به دل من و بابا میشد...میگفتن امکان داره زود به دنیا بیای و بری توی دستگاه و خون به دل من و بابا میشد... چه گریه هایی که بابا یواشکی موقع توسلاش نکرد...چه گریه هایی که موقع توسلام... اما خانم انگار چیز دیگه ای برامون خواسته بود..نمی دونم بخاطر کی یا چی؟...شاید به دل زینبش... بعد از سه روز طولانی از بیمارستان مرخص شدم سالم و سرحال...و البته ...
2 ارديبهشت 1393

ریاضی زندگی

دقت که میکنم عددای جالبی برای شما پیدا میکنم... هشت ماه بود که وجود پراز معجزه ات توی وجودم بود که بابا رفت به دیدار سالار زینب...وقتی هم که به دنیا اومدی هشت ماه بعد دوباره بابایی برات کربلاش امضا شد... بابایی خوب میدونست روزی زینبشه که سالار زینب راضی به مرضی امام هشتمش شده که تونست براتو از عقیله بنی هاشم بگیره... بزرگی میگفت عدد نه عدد تولده عدد زایشه عدد وجوده...میگفت اگه میخواید کاری براتون واقعا ملکه ی وجودتون بشه نه ماه انجامش بدین میشه یعنی اون عمل در شما متولد میشه... نه ماه تمرین کردم در آغوش گرفتنت رو،بوییدنت رو،لمس کردنت رو... توی نه ماه بعدی؛ تمرین کردم مادر بودن رو...که همین یک کلمه تنها کلمه ایه که هیچ مت...
21 بهمن 1392
1