زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

اینستاگرام

سلام دوستان خیلی دلم تنگ شده بازم بیام اینجا مطلب بذارم اصلا یه برکت خاصی داشت انگار... با همه چیزه فضای مجازی فرق میکرد ولی از اونجایی که بنده تقریبا شاغل شدم و در ضمن منتظر دومین سربازم نمیتونم دیگه مفصل بنویسم! اگه دوست داشتین بیاین توی صفحه من در اینستاگرام gahvarebanoo تا اونجا بازم کنار هم باشیم یاعلی در پناه حق   ...
4 خرداد 1395

و یَرزُقُهُ من حَیثُ لا یَحتَسِب...

محروم شدم از زیر بال فرشته ها بودن... از روزهایی که به اجر روزه سپری میشد و شبهایی که به اجر شب زنده داری... از دست دادم حسی رو که: الان خدا داره با دید رحمت به من نگاه میکنه... حس همنوا شدن با رباب برای لحظه ای حتی... زیبا بود این دو سال... خیلی زیباتر از چیزی که بشه تصور کرد... مثل اینکه همیشه زائر باشی! و کاش امانت دار خوبی میبودم... برای روزی تو...امانت بزرگی رو که خدا بهم داده بود... اصلا انگار یه جور امتحان هم بود! انگار که دو سال تو روزی حلال بده تا ببینیم چه میکنی بعد نوبت میرسه به پدرش... و این افتخار بزرگی هم میتواند باشد... که اولین روزیه بچه دست مادرشه...   مثل اکثر دوستامون که نوشتن و روز...
19 ارديبهشت 1394

بخوانید و باور کنید و سرتان نیاید ان شالله!

آیا تا به حال شیر کاکاءو را روی موهایتان خالی کرده اید؟ آیا تا به حال مادرتان را با خالی کردنه آبه بطری روی صورتش از خواب بیدار کرده اید؟ آیا تا به حال یک سینی برنج پاک شده را کف آشپزخانه پخش کرده اید؟ آیا تا به حال سنجاق هایتان را توی لباسشویی ریخته اید تا شسته شود؟ آیا تا به حال یکی از همان سنجاقها را داخل حلقتان کرده اید و بعد خودتان بعد چند ثانیه از حلقتان بیرون آورده اید؟ آیا تا به حال یک پیاله ماست را با انگشتتان خورده اید؟ آیا تا به حال یک قالب کره را قورت داده اید؟ خو میدونم طولانی شد ولی چیکار کنم، همه ی این کارارو دخترکه21 ماهه ی ما انجام داده دیگه! و در تمامی این لحظات بنده ی کمترین صبرجزیله خدادادی داشتم!واقعا...
2 اسفند 1393

فتلقی آدم ربه بکلماتک...

حالمان خوب نیست...ولی الحمدلله... حال روحیه مادر و حال جسمیه دختر...بازهم الحمدلله... اصلا هروقت حال روحی و معنوی مادر به هم میریزد دخترک هم جسمش ناتوان و ضعیف میشود و بیمار... از ابتدای مادرو دخترشدنشان هم همینطور بوده... و آخرین پرده ی خدا این میشود که... (فتاب علیه) با اسماءی که خدا (علم) اش کرده به آدمه ابوالبشر ...همه چیز برمیگردد که به حالت اولش... همین است... دنیا صاحب دارد دیگر...ندارد؟؟ دخترک از هشت روز پیش سرماخوردگی شدیدی دارد که با تجویز اشتباه دکتر طولانی شد... بزرگی میگفت برای تشخیص درست پزشک هم متوسل شوید...حتی برای یک سرماخوردگیه کوچک... ولی مادرش کم کاری میکند...چند وقتیست... ...
13 بهمن 1393

به قیمت عمرم...

  ... احترام به بزرگتر همیشه ی همیشه خوبه... ولی اونچه که تورو فردی با تصمیم گیری های شاخص به دیگرون معرفی میکنه و شخصیتت رو مخصوص به خودت نشون میده انتخاب با درک خودته... تو آزادی همیشه خودت با درک خودت انتخاب کنی! واینکه درک تو از کجا ناشی میشه تا درست باشه یه مسأله خیلی خیلی حیاتیه... درک تو فقط باید از دینت تبعیت کنه...همیشه خدا باید اولین و آخرین نظر رو توی زندگیت بده! این یه قانونه!قانونی که اگه همه چیزت طبق اون باشه زندگیت مثل یه پازل جوره جور میشه... مثل این میمونه که سواره یه ماشینی و راننده ش هم حرفه ایه،هم آدرس رو کاملا بلده،هم میانبورا رو خوب میشناسه... وقتی هم کارت رو ...
24 دی 1393

فضایل بر وزن زینب!

لحظه هایم مشغول دخترک است... روزهایش یک جور و شبهایش کاملا جور دیگر! دخترک قصه ما، روزها وروجکی شده برای خودش که قلبمان گاهی از شیرین زبانی هایش به تنگ می آید!یعنی از ذوق مرگ شدن قصد ایستادن دارد... قهرمان خانه که از جهاد برمیگردد تا کلیدش به در می افتد عسلک ما دوان دوان کمیته استقبال ترتیب میدهد! واگر ایستاده باشد میدود! و اگر نشته باشد می ایستد! و اگر خوابیده باشد مینشیند و اگر خواب باشد بیدار میشود! که این آخری ممکن است زحمات نیم ساعت کلنجار رفتن من با عقیله را به هدر دهد! وبعد باصدای بلند میگوید: سلااااااااام باباااااااااا! تصور کنید این عملیات را برای از دستشویی آمدن پدر جانش هم تکرار میکند! چندیست دخترک تولدزده (تو ...
10 دی 1393

مجمل...

توی هیات... وسط روضه خونی... با حالت عصبانی... و همچنین حالت بغض... از مجلس خارج شدیم... با زینب... خودتان بخوانید حدیث مفصل از این مجمل... حیف که دلم نمیخواد اینجا از بانو چیزی بنویسم که ناخوشاینده... ...
10 آذر 1393

زینب و بازار! داستانش!

- : عیا! عیا! عیا! بعد از چند لحظه باصدای بلندتر!!!!! - : عیا! عیا! عیا! عیا! چند لحظه بعدتر با صدای خیلی خیلی بلندتر!!! - : عیا! عیا!  عیا! عیا! انگار داره فرمونه کامیون میده به خاله مظلومش! حالا قضیه از چه قراره! چندوقت پیش در یک اقدام کمی محیرالعقول! زینب بانو رو  مانند زنان دهه شصت به بغل گرفتیم و چادر را به دندان! و راهی خرید و خرج کردن پولهای زبان بسته ی قهرمان منزل شدیم! در راه ناگهان چشممان افتاد به مغازه اسباب بازی فروشی و لیست اسباب بازیهایی که برای این سن دخترک مناسبه در نظرمان یادآور شد!که کاش نمیشد! مادره عزیزتراز جان بنده نیز همراهمان بودند القضا! که با نگاه من و گاهی چند پچ پچی که با خود داشتم! خا...
4 آذر 1393

اندر احوالات چند روز اول عزا...

با هر چنگ و دندانی هست خودمان را میکشانیم تا هیات هرروز! که البته میکشندمان! زینب لباس گرمی که به تن میکند مقنعه ی مشکیه نگین کاری شده اش را به سرش میکنم و دستش در دستان من و همراه پدر سینه زنش.... تا که عشق حجاب با عشق به حسین در جانش گره بخورد... تا اهل خانه بشوند فداییه حسین به وقتش ان شالله... و در راه چشم هر با بصیرتی چند دقیقه ای میماند روی حجاب و دخترک کوچک و معصومیت و بافته شدن زیبای اینها کنار هم... و من ( و ان یکاد ) گویان!   و در هیات گاه زینب مینشیند آرام...گاه شیر میخورد و گاه شیر نمیخورد!...گاه نق می زند...گاه خوراکی میخورد...گاه میخوابد....و گاه هم کلا میخواهد برویم!   و گاهی اطرافیان به دیده تشویق ...
8 آبان 1393