زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

و یَرزُقُهُ من حَیثُ لا یَحتَسِب...

محروم شدم از زیر بال فرشته ها بودن... از روزهایی که به اجر روزه سپری میشد و شبهایی که به اجر شب زنده داری... از دست دادم حسی رو که: الان خدا داره با دید رحمت به من نگاه میکنه... حس همنوا شدن با رباب برای لحظه ای حتی... زیبا بود این دو سال... خیلی زیباتر از چیزی که بشه تصور کرد... مثل اینکه همیشه زائر باشی! و کاش امانت دار خوبی میبودم... برای روزی تو...امانت بزرگی رو که خدا بهم داده بود... اصلا انگار یه جور امتحان هم بود! انگار که دو سال تو روزی حلال بده تا ببینیم چه میکنی بعد نوبت میرسه به پدرش... و این افتخار بزرگی هم میتواند باشد... که اولین روزیه بچه دست مادرشه...   مثل اکثر دوستامون که نوشتن و روز...
19 ارديبهشت 1394

شرح ضیافت نامه 3

برایمان مثل شوخی بود وقتی مدیر هتل لهمون میگفت برین سامرا و از مناطق جنگی دیدن کنین!! ولی این حرف رو کاملا جدی میگفت. کاروان کوچیکه ما که هیچ تصور درستی از منطقه جنگیه واقعی نداشت! وقتی راه افتادیم، هرچی جلوتر میرفتیم تازه دستمان می آمد که منطقه جنگی یعنی چی... جای گلوله... پرچم های تیر خورده... مغازه های ویران و آبادی هایی که به جای مردم عادی سرباز در اونجا تردد داشت... همشون برامون یه بغض درست میکرد... فاصله سامرا تا تکریت( محل اصلی درگیری) فقط 95 کیلومتر بود. قدم به قدم به ماشین ایست میدادن و از همه اینها جالبتر ماشین هایی بود که باهامون همسفر بودن؛ ماشینهای حمل مهمات، کامیونهایی که رزمنده هارو به سمت منطقه میبردن، و ماشینهای حمل...
14 ارديبهشت 1394

شرح ضیافت نامه 2

چند بار نهار را مهمان ارباب بودیم و چندبار هم مهمان عمویمان... زینب مثل پروانه دور حرم میچرخید...یه طواف واقعی... و پدرش که از نزدیک شدن پروانه اش به قتلگاه دچار ترس میشد... هنوز بعد از 1400 سال دل یک مرد را قتلگاه میلرزاند چه رسد به...عبدالله...و سکینه...و رقیه... روز قبل از شهادت بانوی مظلومه ی دو عالم دلتنگ مولامون شدیم و از اربابمون آرزوی دیدار دوباره کردیم... رفتیم نجف تا در سوگ زهرا در کنار مولا زانوی غم بغل بگیریم...دل آتش میگرفت از تصور اینکه روزی حسن چه دید و چه کشید و حسین و زینب... و کاش شب شام غریبان محبوب علی کنار ش نبودیم... چرا که باید پاره پاره میشدیم از داغی که اون شب روی دل مولایمان بود...و غربت علی... زینب کنا ...
31 فروردين 1394

شرح ضیافت نامه 1

فکر میکردیم سخته... فکرمیکردیم اتفاقات مختلفی ممکنه بیافته ولی به میزبانامون ایمان داشتیم... میزبانایی که تا لحظه ی آخر هم باورمون نشد که ما رو به مهمانی حریم حرمشون دعوت کردن... مخصوصا من که اولین بارم بود... بودجمون برای سفر با کاروان خیلی کم بود. حتی از طرف عتبات ثبت نام کردیم ولی الویت آخر و توی لیست رزو شده ها...داستانی شد که خیلی بهممون ریخت... بودجمون کم بود و دلمون تنگ تنگ... فکر اینکه توی عزای مادرمون توی تهران باشیم و به همه عــــــیـــــــد رو تبریک بگیم بیشتر از همه دلمون رو تنگ تر میکرد... قرار شد با اتوبوس بریم ایلام واز اونجا هم خودمون رو برسونیم به مرز و بعد هم... که اونم نشد... ساعت 6 بعداز ظهر روز 28 اسفند...
17 فروردين 1394

مقدمه ضیافت نامه...

نمیدونم کدوم دعا... کدوم مکان... کدوم اشک... و کدوم دل شکستگی... براتم را به امضا رساند... به دست هشتمین امام... که برات کربلا به دست اوست... لحظه ی تحویل سال در کربلا بودیم... و در شب شهادت بی بی دوعالم...در حرم مظلوم دوعالم...امیرالمومنین... در ضیافت اهل کرم هستیم...و گویی در خواب... زینب که مثل یک فرشته است...بی مبالغه... شرح ضیافت نامه بماند بعد از بازگشتمان... فعلا فردا کاظمینیم...ان شالله...
6 فروردين 1394

ای *سلاله الولایه*

اولین "یا زینب" عمرش را امشب گفت... برایم کافیست... در روز میلادتان... به اندازه ی عظمت وجودتان از شما ممنونم خانم جان... اندازه عظمت وجودتان را فقط آل عبا میدانند... *ای چکیده ی آل عبا... *یکی از القاب حضرت زینب (س)... ...
5 اسفند 1393

فتلقی آدم ربه بکلماتک...

حالمان خوب نیست...ولی الحمدلله... حال روحیه مادر و حال جسمیه دختر...بازهم الحمدلله... اصلا هروقت حال روحی و معنوی مادر به هم میریزد دخترک هم جسمش ناتوان و ضعیف میشود و بیمار... از ابتدای مادرو دخترشدنشان هم همینطور بوده... و آخرین پرده ی خدا این میشود که... (فتاب علیه) با اسماءی که خدا (علم) اش کرده به آدمه ابوالبشر ...همه چیز برمیگردد که به حالت اولش... همین است... دنیا صاحب دارد دیگر...ندارد؟؟ دخترک از هشت روز پیش سرماخوردگی شدیدی دارد که با تجویز اشتباه دکتر طولانی شد... بزرگی میگفت برای تشخیص درست پزشک هم متوسل شوید...حتی برای یک سرماخوردگیه کوچک... ولی مادرش کم کاری میکند...چند وقتیست... ...
13 بهمن 1393

یاد میگیری...

با اینکه کل بیست و چهار ساعت رو باهمیم و در حال سروکله زدن به سر میبریم اما گاهی یه کارایی میکنی میمونم اون لحظه چیکارت کنم!!! گازت بگیرم؟!  بچلونمت؟!  محکم ماچت کنم؟! یا اصلا یه طوری که انگار اتفاقی نیافتاده!!! خونه ی مامانینا بودیم و بابا هنوز نیومده بود؛ وقتی آیفونو زد خاله ها به رسم همیشگی هجوووووم بردن به اتاقشون برای انجام فریضه ی حجاااااب!! شما بدددددووو بددددددوووو دنبالشون رفتی! وقتی بابا اومد بالا یکی یکی که از اتاق اومدن بیرون و سلام کردن شمام یه شال که نمیدونم از کجا؟؟؟؟ پیدا کردی بودی پیچیدی دور سرو صورتت! و اون صورت گرد، سفید، باموهای ژولی پولی که از بغلای روسری ریخته بود بیرون و دوتا دستت که از زیر صو...
6 بهمن 1393

به قیمت عمرم...

  ... احترام به بزرگتر همیشه ی همیشه خوبه... ولی اونچه که تورو فردی با تصمیم گیری های شاخص به دیگرون معرفی میکنه و شخصیتت رو مخصوص به خودت نشون میده انتخاب با درک خودته... تو آزادی همیشه خودت با درک خودت انتخاب کنی! واینکه درک تو از کجا ناشی میشه تا درست باشه یه مسأله خیلی خیلی حیاتیه... درک تو فقط باید از دینت تبعیت کنه...همیشه خدا باید اولین و آخرین نظر رو توی زندگیت بده! این یه قانونه!قانونی که اگه همه چیزت طبق اون باشه زندگیت مثل یه پازل جوره جور میشه... مثل این میمونه که سواره یه ماشینی و راننده ش هم حرفه ایه،هم آدرس رو کاملا بلده،هم میانبورا رو خوب میشناسه... وقتی هم کارت رو ...
24 دی 1393