زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

عقیله مامانی

اشاره

نمیذاشت من بهش غذا بدم بخاطر همین یه ذره برنج گذاشتم جلوشو قاشق رو دادم دستش؛وقتی دیدم که با هر بار بلندکردنه قاشق به سمت دهنش کلی برنج میریزه روی لباسو دستمالی که زیرش انداخته بودمو دست آخرم چندتا دونه برنج شاید بره دهنش!!! توی هر باری که قاشق رو پر میکرد من با یه قاشقه دیگه نصف برنجی که داشت میبرد بالا،خالی میکردم تا کمتر اطرافش ریخته بشه.... یادم افتاد... داستان خدا و بنده جاهل و نارسش هم همینه...
11 خرداد 1393

توسل(دو)

یازده ماهگیت      به برکت      امام یازدهم      امام حسن عسگری(ع)      پدر بزرگوار امام حی(عج)      متبرک باشه.... با وجود بدن نحیف و کوچولوت با تمام توانت...با تمام توانت به سرعت برق و باد داری بزرگ میشی.... روزای تو چقدر پر برکت و روزای من چقدر بی برکت... داره یک سالت میشه میوه دل مامان...زیر سایه عقیله بنی هاشم انشالله... ...
16 فروردين 1393

آموختنی

ضیافتی که به روزیه دختر خوش روزیمان داشتیم مثل خوابی خوش به چشم برهم زدنی تمام شد  ... بیاموز گهواره! از دخترت بیاموز... میبینی چه پاهایش قوی تر شده در قربتی چند روزه! تو چه را محکم کرده ای؟؟ پاهایت را...یا ...غفلتت را... یا... یقین قلبت را... یا... حجاب افتاده بر روحت را... محکم کن گهواره محکم کن!پاهای روحت را ورزیده تر کن! ...در قربت، غریب نباشی صلوات...   من چندیست در متولد شدن کودک معلول روحم در روز حسرت ماتم زده ام...دخترکم مرادر تکراری بودن دغدغه ایم ببخش... پسری را در حرم امام رضا دیدم که بدن و ذهنش باهم معلول بودند؛بین مردم چهاردست و پا حرکت میکرد؛چهره ترسناکی داشت؛هراز چند گاهی هم فریادها...
27 اسفند 1392

...

زینب  پابوس شمس الشموس ... و تمامی کلمات در دهان گهواره گویی نازشان گرفته... کنیزتان است آقا... بخریدش...خودتان داده اید قبلا...سالم و سلامت...کنیز میخواهید؟
24 اسفند 1392

برای معصومه ام....

وقتی در ضیافت خواهرها غرق بودیم.....   بهانه ای بزرگ دستمان آمد....که معصومه بودن را -به لطف صاحبش- برای سرباز کنیز دیگر تمنا کنیم.... چنان که زینب بودن را -به لطف صاحبش- برای سرباز کنیز ده ماهه اش تمنا کردیم....
18 اسفند 1392

آرزویم برآورده شد...

آرزویم برآورده شد... در شب میلادت.... میهمان خواهر شمس الشموس بودم... دستانت را نه.....پر چادرت را میبوسم.... خاک قدمت سرمه چشمان کورم...که شاید نه....حتما بینایم میکنند.... تو فقط پر چادرت را به دستان کوتاه و ناقص روحم برسان... میترسم از عیان کردن کودکی نارس در روز روضه مادرت....در پیش روی برادرت ...
16 اسفند 1392

جشن زینبیه

این روزا فقط دارم به یه چیز فکرمیکنم....همش تقویم رو زیر و رو میکنم..  شب میلاد خانم پیش رومونه... با چه آبرویی میخوام بهشون تولدشون رو تبریک بگم؛منی که مادری هم نام ایشون روی گرده هام هست... ولی دلم میخواد همین الان یه آرزو بکنم ..که کاشکی بشه امسال روز تولدشون دخترکم پناهنده شمس الشموس بشه.... منم بعد از دوسااااااااال فراق...  همیشه خودشون بد ع ا د ت مون کردن. ...هدیه که نمیدیم هیچ...هدیه م میخوایم.... دلخوشیم به..   خواهش نکرده اهل کرم لطف میکند اینجا به التماس گدا احتیاج نیست.....  
13 اسفند 1392