آموختنی
ضیافتی که به روزیه دختر خوش روزیمان داشتیم مثل خوابی خوش به چشم برهم زدنی تمام شد ...
بیاموز گهواره! از دخترت بیاموز...
میبینی چه پاهایش قوی تر شده در قربتی چند روزه!
تو چه را محکم کرده ای؟؟ پاهایت را...یا ...غفلتت را...
یا... یقین قلبت را... یا... حجاب افتاده بر روحت را...
محکم کن گهواره محکم کن!پاهای روحت را ورزیده تر کن!
...در قربت، غریب نباشی صلوات...
من چندیست در متولد شدن کودک معلول روحم در روز حسرت ماتم زده ام...دخترکم مرادر تکراری بودن دغدغه ایم ببخش...
پسری را در حرم امام رضا دیدم که بدن و ذهنش باهم معلول بودند؛بین مردم چهاردست و پا حرکت میکرد؛چهره ترسناکی داشت؛هراز چند گاهی هم فریادهای خوفناکی میکشید؛تمام مردم از دیدن او تعجب میکردند و بعضی هم میترسیدند؛همین برای من کافی بود برای ترسیم چهره ی احتمالیم در محشر....تازه اگر بدتر از این نباشم که هستم...دخترم تمام بدنم ه ن و ز میلرزد...کاش میشد بغلم کنی معصوم من...
پ.ن: انگار ما دوست داشتیم برگردیم ولی امام رضا نمی خواست شما بری! چون وقتی میخواستیم برگردیم تازه فهمیدیم اسممون توی لیست مسافرا نیست!من و بابایی که ته دلمون قند آب میشد ولی تعلقات تهرانی مون مگه گذاشت که از این معطلی خوشحال بشیم؟؟!!با کلی دنگ و فنگ و دوندگیای بابا کربلایی...بماند... برگشتیم...