زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

سهم...

چشمات پر از خواب بودن و  فقط کمی نوازش میخواست که غرق خواب بشی... سرت رو چرخوندی سمت من و به یه نقطه خیره شدی.... یه بوسه...دو بوسه....سه بوسه....حسابش از دستم رفت انقدر که بوسه بارونت کردم... چشمام پره اشک شده بود و همچنان از صورت ماهت گل بوسه برمیداشتم.... بلند گفتم توی زندگیت همیشه خیر ببینی دخترم... اگه مادری سهمی برای خودش داره... من سهمم رو برداشتم....خدا....
16 مرداد 1393

مامان سرکار گذاشته میشود!

ساعت دو و نیم شب؛ زینب یه نایلون انداخته پشتش؛ میاد پیشم میگه: ماااااماااااااااااان!  میگم:بله! دستش رو تکون میده و ازم خداحافظی میکنه!  من:هاج و واج! داری میری زینب؟؟؟ کجاااااا؟؟؟ همچنان داره تکون میده دستش رو! من هم به نشانه تسلیم ازش خداحافظی میکنم! بعد! چند دقیقه پشت در وایمیسه و با خودش حرف میزنه وبعدش میاد دوباره طرفم؛ماااااااماااااااااان! -:بله! -:اوددددددددده -:اومدی عزیزم؟ -:آده -:کجا رفته بودی؟؟ -:در در -:  ...
1 مرداد 1393

قبول باشه!

تصویرایی که این روزا از نماز خوندنت توی ذهنو دلمون مونده... الف: بابا وایساده و داره قامت میبنده که شما جلوش به سمت جانمازو قبله وایمیسی و دستاتو تاکنار گوشت میاری و مثلا نمازو شروع میکنی... ب:مهرامون رو مداااام از سجاده برمیداری و میری اون طرف واسه خودت سجده میکنی... پ:کار از مهر گذشته!!! دخترم روی بیسکوییتم سجده میکنه!!!  ت:گاهی هم که من مظلوم!! توی سجده ام، با تمام قوا چادرمو میکشی در حدی که کم مونده بود یه بار سرم از روی مهر کاملا جابجا بشه و منم با تمام قوا چسبیدم به مهر  و سجاده!که چی پاشو من میخوام سجده کنم!خدا خودش قبول کنه اون نمازمو!جنگ داشتیم سر مهر!! ث:اینم این مدلش که بنده نماز میخونم پدر دختر دور من دالی با...
29 تير 1393

ماه رمضان امسال ما...

توی این شبای ماه قشنگ رمضان زینب دختریه خونه ما شب زنده داری و تهجد دارن! برنامه هرشبشونم اینه که نزدیکای ساعت 11یه چرت میزنن و بعداز نهایتا یک ساعت بیدار میشن تاااااااااا ساعت 4 به بعد!!!که اونم به لطف این که همه خوابشون برده و خانوم تنها حوصله ش سررفته!!! همین امشب ساعت 3 بود که صدای قهقه ی زینب بانو کل ساختمون رو برداشته بود!!! وروجکی شده که نمیشه تصورش کرد!! پ.ن:در بیان عدم تصور وروجکی اینکه چند روز پیش زینب خانوم همرا با سینی از روی اوپن سقوط کردن کف سرامیکه آشپزخونه!!! فقط یه معجزه بود که هیچ اتفاقی براش نیافتاد... پ.ن2: خدایا بلایی که گریبان فرشته های مظلوم و بی گناه فلسطین و عراق و سوریه رو گرفته از زتدگی شون بردار....ب...
24 تير 1393

شکر شکن شوند همه...

از ته دلت که نفست رو جمع میکنی و میاری ... لبات رو حداقل یک سانت جلو میکشی و ... دستات رو که این طرف و اون طرف میکنی... یعنی که میخوای حرف بزنی و حتما باید منظورت رو به طرف مقابلت هم بفهمونی! چون عادت کردی در پاسخ به تمام این کارات یه چند تا بله بله ی بلند بگیم تا دست برداری از کشتن ما... آخه میشه در صورت رویت یه همچین صحنه ای هیچ اقدامی مبنی بر گاز گرفتن، ماچ آبدار برداشتن یا چلوندن رد انجام نداد؟؟؟؟؟
12 تير 1393

آقا...

صبح از خواب پا شده یک ریز و پی در پی و طوری که به وضوح متوحه بشیم میگه: آقا...آقا...آقا...  هر وقت حضرت آقا خامنه ای رو تلویزیون نشون میده دخترک رو متوجهش میکنم و بهشون اشاره میکنم و میگم آقا... ولی خیلی بامن تکرار نمیکرد...! چند ساعت بعد وقتی سالنامه ی باباشو از کتابخونه کشید بیرون و صفحه  اولش رو باز کرد و عکس حضرت آقا رو دید...و گفت آقا... چنان بوسه ای از ولایت کرد که... گویا آقایمان شب در خواب میهمان چشمان زینب شده بود...    
11 تير 1393

اسباب کشی

این روزا مشغولیم به اسباب کشی! وشما که اوضاعت کلا جالب تر شده! اتاق خوابو جارو کردم و آشغالاشو کشیدم تا جلوی در؛همه آشغالارو با خاک انداز جمع کردم و یه خط پررنگی از خاک هنوز روی زمبن موند تا بیام و با دستمال جمعش کنم؛شما با کمال آرامش میای و یه انگشت خیس به این خط میکشی و انگشتتو میکنی توی دهنت!! خوش بختانه روی سرامیکا دیگه چهاردست و پا نمیری و بلاخره بعد از اینکه فهمیدی زانوهات دردمیگیرن از رفتن روی سنگ!تصمیم گرفتی که افتخار بدی و راه بری! و من نمیدونم که خدا به کدوممون رحم کروه که با این نوپاییه شما و خونه ی بدون فرش هنوز اتفاق بدی برای شما نیافتاده!الحمدلله...   ...
4 تير 1393

و بازهم سالگردهایمان...

امشب که شب میلاد ارباب همه ی دلهاست...سالگرد دوتا از قشنگترین اتفاقات زندگی منه... اولیش ما توی همچین شبی جشن ازدواجمون رو گرفتیم...توی سال نود .؛شب میلاد امام حسین؛سیزده تیر دومیش مراسم ولیمه و مهمونیه به دنیا اومدن زینب رو روز میلاد امام حسین گرفتیم...چون تقریبا چهلمین روز تولد زینب بانو افتاده بود توی اعیاد،مام غنیمت شمردیم و  ولیمه روز ده رو به این روز موکول کردیم و ملودی هم گرفتیم...خیلی عالی بود... کلا زینب خانم روزیشون توی این چیزا زیاده...قربونش بره مامانش...
11 خرداد 1393

اشاره

نمیذاشت من بهش غذا بدم بخاطر همین یه ذره برنج گذاشتم جلوشو قاشق رو دادم دستش؛وقتی دیدم که با هر بار بلندکردنه قاشق به سمت دهنش کلی برنج میریزه روی لباسو دستمالی که زیرش انداخته بودمو دست آخرم چندتا دونه برنج شاید بره دهنش!!! توی هر باری که قاشق رو پر میکرد من با یه قاشقه دیگه نصف برنجی که داشت میبرد بالا،خالی میکردم تا کمتر اطرافش ریخته بشه.... یادم افتاد... داستان خدا و بنده جاهل و نارسش هم همینه...
11 خرداد 1393