زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

فتلقی آدم ربه بکلماتک...

حالمان خوب نیست...ولی الحمدلله... حال روحیه مادر و حال جسمیه دختر...بازهم الحمدلله... اصلا هروقت حال روحی و معنوی مادر به هم میریزد دخترک هم جسمش ناتوان و ضعیف میشود و بیمار... از ابتدای مادرو دخترشدنشان هم همینطور بوده... و آخرین پرده ی خدا این میشود که... (فتاب علیه) با اسماءی که خدا (علم) اش کرده به آدمه ابوالبشر ...همه چیز برمیگردد که به حالت اولش... همین است... دنیا صاحب دارد دیگر...ندارد؟؟ دخترک از هشت روز پیش سرماخوردگی شدیدی دارد که با تجویز اشتباه دکتر طولانی شد... بزرگی میگفت برای تشخیص درست پزشک هم متوسل شوید...حتی برای یک سرماخوردگیه کوچک... ولی مادرش کم کاری میکند...چند وقتیست... ...
13 بهمن 1393

یاد میگیری...

با اینکه کل بیست و چهار ساعت رو باهمیم و در حال سروکله زدن به سر میبریم اما گاهی یه کارایی میکنی میمونم اون لحظه چیکارت کنم!!! گازت بگیرم؟!  بچلونمت؟!  محکم ماچت کنم؟! یا اصلا یه طوری که انگار اتفاقی نیافتاده!!! خونه ی مامانینا بودیم و بابا هنوز نیومده بود؛ وقتی آیفونو زد خاله ها به رسم همیشگی هجوووووم بردن به اتاقشون برای انجام فریضه ی حجاااااب!! شما بدددددووو بددددددوووو دنبالشون رفتی! وقتی بابا اومد بالا یکی یکی که از اتاق اومدن بیرون و سلام کردن شمام یه شال که نمیدونم از کجا؟؟؟؟ پیدا کردی بودی پیچیدی دور سرو صورتت! و اون صورت گرد، سفید، باموهای ژولی پولی که از بغلای روسری ریخته بود بیرون و دوتا دستت که از زیر صو...
6 بهمن 1393

به قیمت عمرم...

  ... احترام به بزرگتر همیشه ی همیشه خوبه... ولی اونچه که تورو فردی با تصمیم گیری های شاخص به دیگرون معرفی میکنه و شخصیتت رو مخصوص به خودت نشون میده انتخاب با درک خودته... تو آزادی همیشه خودت با درک خودت انتخاب کنی! واینکه درک تو از کجا ناشی میشه تا درست باشه یه مسأله خیلی خیلی حیاتیه... درک تو فقط باید از دینت تبعیت کنه...همیشه خدا باید اولین و آخرین نظر رو توی زندگیت بده! این یه قانونه!قانونی که اگه همه چیزت طبق اون باشه زندگیت مثل یه پازل جوره جور میشه... مثل این میمونه که سواره یه ماشینی و راننده ش هم حرفه ایه،هم آدرس رو کاملا بلده،هم میانبورا رو خوب میشناسه... وقتی هم کارت رو ...
24 دی 1393

چادره بانو...

چادر سفید با گل های ریز صورتی و بنفشش را از روی عمد! آویزان میکنم از دستگیره ی در اتاق...تا هر وقت خواست در دسترسش باشد... گاهی که پدرش خسته است و به خواب رفته چادرش آرام می آورد میکشد روی مرد زندگیمان... گاهی که نماز میخوانم میرود و چادرش را می اندازد روی سرش و می استد رو به قبله... گاهی هم که عروسکش خوابش می آید میپیچد دور عروسک و پیش پیش میکند... میفهمم...خیلی وقتها لازم نیست همه چیز سرجایش باشد...میوه دل اهل خانه هم قوانینی برای خودش دارد... بالاخره موضوع بندی وبلاگ رو سرو سامانی دادیم!بعد یک سااااال!خسته نباشیم! ...
22 دی 1393

فضایل بر وزن زینب!

لحظه هایم مشغول دخترک است... روزهایش یک جور و شبهایش کاملا جور دیگر! دخترک قصه ما، روزها وروجکی شده برای خودش که قلبمان گاهی از شیرین زبانی هایش به تنگ می آید!یعنی از ذوق مرگ شدن قصد ایستادن دارد... قهرمان خانه که از جهاد برمیگردد تا کلیدش به در می افتد عسلک ما دوان دوان کمیته استقبال ترتیب میدهد! واگر ایستاده باشد میدود! و اگر نشته باشد می ایستد! و اگر خوابیده باشد مینشیند و اگر خواب باشد بیدار میشود! که این آخری ممکن است زحمات نیم ساعت کلنجار رفتن من با عقیله را به هدر دهد! وبعد باصدای بلند میگوید: سلااااااااام باباااااااااا! تصور کنید این عملیات را برای از دستشویی آمدن پدر جانش هم تکرار میکند! چندیست دخترک تولدزده (تو ...
10 دی 1393

لطف کنید...

کم کم دارم سنگینیه یه کاره خیلی سخت رو روی دوشم احساس میکنم... باید برای از پوشک گرفتن آماده شی خانوم خانوما! میدونم که تا قبل دوسال زوده...ولی باید آماده بشی... وبعد هم پروژه از شیر جدا شدن...که فقط توسل به حضرت ربابه که دلمو یه کم قرص کرده... دوستان! دخترکم هیچ چیز از پروسه دستشویی رفتن رو بلد نیست... از تجربه هاتون استفاده میکنیم... اگه لطف کنید و باما درمیون بذارین...
26 آذر 1393

مجمل...

توی هیات... وسط روضه خونی... با حالت عصبانی... و همچنین حالت بغض... از مجلس خارج شدیم... با زینب... خودتان بخوانید حدیث مفصل از این مجمل... حیف که دلم نمیخواد اینجا از بانو چیزی بنویسم که ناخوشاینده... ...
10 آذر 1393

زینب و بازار! داستانش!

- : عیا! عیا! عیا! بعد از چند لحظه باصدای بلندتر!!!!! - : عیا! عیا! عیا! عیا! چند لحظه بعدتر با صدای خیلی خیلی بلندتر!!! - : عیا! عیا!  عیا! عیا! انگار داره فرمونه کامیون میده به خاله مظلومش! حالا قضیه از چه قراره! چندوقت پیش در یک اقدام کمی محیرالعقول! زینب بانو رو  مانند زنان دهه شصت به بغل گرفتیم و چادر را به دندان! و راهی خرید و خرج کردن پولهای زبان بسته ی قهرمان منزل شدیم! در راه ناگهان چشممان افتاد به مغازه اسباب بازی فروشی و لیست اسباب بازیهایی که برای این سن دخترک مناسبه در نظرمان یادآور شد!که کاش نمیشد! مادره عزیزتراز جان بنده نیز همراهمان بودند القضا! که با نگاه من و گاهی چند پچ پچی که با خود داشتم! خا...
4 آذر 1393