زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

آرزویم برآورده شد...

آرزویم برآورده شد... در شب میلادت.... میهمان خواهر شمس الشموس بودم... دستانت را نه.....پر چادرت را میبوسم.... خاک قدمت سرمه چشمان کورم...که شاید نه....حتما بینایم میکنند.... تو فقط پر چادرت را به دستان کوتاه و ناقص روحم برسان... میترسم از عیان کردن کودکی نارس در روز روضه مادرت....در پیش روی برادرت ...
16 اسفند 1392

جشن زینبیه

این روزا فقط دارم به یه چیز فکرمیکنم....همش تقویم رو زیر و رو میکنم..  شب میلاد خانم پیش رومونه... با چه آبرویی میخوام بهشون تولدشون رو تبریک بگم؛منی که مادری هم نام ایشون روی گرده هام هست... ولی دلم میخواد همین الان یه آرزو بکنم ..که کاشکی بشه امسال روز تولدشون دخترکم پناهنده شمس الشموس بشه.... منم بعد از دوسااااااااال فراق...  همیشه خودشون بد ع ا د ت مون کردن. ...هدیه که نمیدیم هیچ...هدیه م میخوایم.... دلخوشیم به..   خواهش نکرده اهل کرم لطف میکند اینجا به التماس گدا احتیاج نیست.....  
13 اسفند 1392

خبر....خبر...

ازمامانی به زینبی...........از مامانی به زینبی........ گزارش میدم!......صدا میاد؟؟؟؟ بله!!امروز دومین تلفات وسایل خونه رو داشتیم ؛اونم به دست مبارک شخص شخیص زینب خانم!!! روز اول پیاله سرویس آرکوپالم و روز بعد جا قلمی مامانیییییییی! واقعا بزن به افتخارش دست قشنگ رو!!!! هنوز اطلاعی در دست نیست که  وسیله  بعدی کدام است که از منزل محقر ما فرار خواهد کرد!ویا عمرشان به سرانجام رسیده!حتی اطلاعاتی مبنی براینکه چند وسیله دیگر به دیار باقی خواهند شتافت نیز نداریم!! مامانی میگه:"همه ظرفا و چیزای شکستنی و باارزش و بی ارزش و هرچی و هرچی که تو خونه هست فدای سرت خانم فقط شما به خودت آسیب نزن" به نظر شما شکستنی بعدی چی میتونه باشه...
6 اسفند 1392

دنیای شیرین ما...

چه دنیایی داریم مادر و دختر... داشتم به موهایی که آدم رو گاهی اوقات از کمبود وقت بر اثر نقش زیبای مادری، یاد انسانهای اولیه میندازه شونه میزدم که اومدی جلوم وایسادی با اون چشمای تیله ایت بهم خیره شدی!!!   تا نگاهم به شما افتاد  دیدم الهی قربونش برم دخترمم مثل مامانش شونه لازمه!گفتم :"مامانی بذار موهای شمارم شونه کنم" وایسادی و منم آروم آروم روی موهای قشنگ و مثل ابریشمت شونه کشیدم..همین خودش کافی بود واسه اینکه منو ببره به خیلی جاها.... به روزای بچگیم که عروسکامو میذاشتم جلومو تند تند موهاشونو برس میکشیدم و هرمدلی دوست داشتم براشون میبستم... به روزایی که خسته بودن رو بهونه میکردمو موهامو دست مامانم میدادم تا برام شونه کنه که ب...
5 اسفند 1392

یه اتفاق تازه

هر لحظه برای تو اتفاقی میافته که نشون میده از لحظه قبل بزرگتر شدی...دیگه من و بابا باورمون نمیشه شما همون نوزاد کوچولو و ناتوانی هستی که روز اول دیدیمت!؟ امروز بلاخره بعد از کلی زحمتت و درد کشیدناتو شبا راحت نخوابیدنات دندونای بالاییت هم دراومد! راستی یادم رفته بود که براتون بنویسم روز11آذر اولین دندونای شما خودشون رو به من و بابا نشون دادن و لبخندای پراز زندگیتو قشنگ و قشنگتر کردن...تا اینکه دیروز بالاییا هم به کمک شما اومدن تا بهتر بتونی گاز بگیری!!! مبارک باشه مادر! انشاالله تا آخر عمرت باهاشون فقط نون حلال بخوری ! ...
28 بهمن 1392

لطفی که کرده ای تو به من...

چه غریبانه در آغوش من بودی وقتی روضه مادرمان را میخواندند...سرت پایین بود به من تکیه کرده بودی..شاید تمامیت عرض ادب تو همین بود کوچک من.... روضه عباس را که به یاد روضه مادر خواندند صدای گربه من بلند شد تو با تمام جانت به آغوشم آمدی و گریه کردی...دخترکم! ساحت علمدار هنوز طاقت گریه کودکی ،دخترک کودکی دیگر را ندارد...هنوز... لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین... شبهایی که گره می خورد به اشک؛ تو آرام تر میخوابی گلم... کاش بشود از تو آموخت این طور آرام شدن را پس از زیارت... ...
26 بهمن 1392

علمدار کوچک

به به زینب خانم میبینم که چند روز پیش رفتن راهپیمایی 22بهمن؛ بعد پرچم قشنگ ایران رو محکم توی دستای کوچولوشون گرفتن و جلوتر از مامان و خاله ها توی بغل بابایی حرکت کردن و حسابی علمدار بودن برای خودشون!!! خدا ازتون قبول کنه خانم! اولین کار جمعی وگروهی تونم مبارکه! ...
25 بهمن 1392

عموپورنگ

از صبح که بیدار میشی تا بعد از ظهر همه چیز توی خونه ما تعطیله و فقط بنده با افتخار تمام دراختیار شما هستم؛توی تمام این مدت سعی میکنم خیلی به اطرافم نگاه نکنم!!! اگرم به مامان لطف کنی و یه ربع یا نیم ساعت بخوابی مامان  میره سراغ نماز و گذاشتن غذا برای دخترش و جمع کردن اسباب بازی هایی که دیگه تردد رو توی خونه واقعا مختل کردن!  اوضاع همینه تا ساعت چهار به بعد!اون موقعه که با یه پرش به سمت کنترل  میرم شبکه دو و برنامه عمو پورنگ!زینب خانم توی این حالت محو تلوزیونه!اصلا متوجه اطرافش نمیشه!رنگایی که توی دکور هست ،بپر بپرایی که عمو پورنگ داره  و خلاصه همه چیزش برای شما جالبه!وقتی هم که شعر میخونه بازوهاتو میذاری رو سینه تو مح...
24 بهمن 1392