زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

یک دعا

یه حمد و سه تا سوره توحید... چهار قل قرآن... و  هفت تا آیت الکرسی... بدرقه هرشب من برای  چشمای قشنگته که بسته میشن و به خواب میرن... انشاالله خادم قرآن بشی فرشته خونه...اونم با کمک عالمه ی غیر معلمه...
23 بهمن 1392

ریاضی زندگی

دقت که میکنم عددای جالبی برای شما پیدا میکنم... هشت ماه بود که وجود پراز معجزه ات توی وجودم بود که بابا رفت به دیدار سالار زینب...وقتی هم که به دنیا اومدی هشت ماه بعد دوباره بابایی برات کربلاش امضا شد... بابایی خوب میدونست روزی زینبشه که سالار زینب راضی به مرضی امام هشتمش شده که تونست براتو از عقیله بنی هاشم بگیره... بزرگی میگفت عدد نه عدد تولده عدد زایشه عدد وجوده...میگفت اگه میخواید کاری براتون واقعا ملکه ی وجودتون بشه نه ماه انجامش بدین میشه یعنی اون عمل در شما متولد میشه... نه ماه تمرین کردم در آغوش گرفتنت رو،بوییدنت رو،لمس کردنت رو... توی نه ماه بعدی؛ تمرین کردم مادر بودن رو...که همین یک کلمه تنها کلمه ایه که هیچ مت...
21 بهمن 1392

خیال

از نرده گرفته بودی هرلحظه امکان لیز خوردنت ممکن بود حتی اگرم  لیز نمی خوردی امکان داشت دستت ول بشه و  اتفاق بدتری برات یافته...اصلا متوجه نبودی که چطور وایسادی....خیال میکردی همش قدرت خودته...خیال میکردی انقدر توانایی پیدا کردی که همچین کاری میکنی.... داشتی از صندلی میرفتی بالا،پشت سرت هم پایه فلزی میز بود؛یه دفعه دستت ول شد ولی نیافتادی خیلی آروم نشستی زمین....خیال کردی خودت نشستی... اما عزیزکم مامانی بود که تمام مدت از لباست طوری گرفته بود که شما هم متوجه نشی که نگه داشته شدی هم اینکه از خطر حفظ بشی...مامانی طوری دستشو گذاشت پشتت که هم فکرکنی خودت اومدی از صندلی  پایین هم آروم بشینی و سرت جایی نخوره... چقدر جاها بوده...
10 بهمن 1392