خیال
از نرده گرفته بودی هرلحظه امکان لیز خوردنت ممکن بود حتی اگرم لیز نمی خوردی امکان داشت دستت ول بشه و اتفاق بدتری برات یافته...اصلا متوجه نبودی که چطور وایسادی....خیال میکردی همش قدرت خودته...خیال میکردی انقدر توانایی پیدا کردی که همچین کاری میکنی....
داشتی از صندلی میرفتی بالا،پشت سرت هم پایه فلزی میز بود؛یه دفعه دستت ول شد ولی نیافتادی خیلی آروم نشستی زمین....خیال کردی خودت نشستی...
اما عزیزکم مامانی بود که تمام مدت از لباست طوری گرفته بود که شما هم متوجه نشی که نگه داشته شدی هم اینکه از خطر حفظ بشی...مامانی طوری دستشو گذاشت پشتت که هم فکرکنی خودت اومدی از صندلی پایین هم آروم بشینی و سرت جایی نخوره...
چقدر جاها بوده توی زندگیم که خیال کردم خودمم ولی تو بودی...
چقدر کارا بوده که خودم انجام دادم ولی دست پنهان تو برام انجامشون میداد....
تازه هیچوقتم به روم نیاوردی...اما من مثل شما نیستم....زود به روی دخترم آوردم... که هرچند برای دخترم هم دست پنهان تو به دست من یاری میداد و من بی خبر...به خیالی...تنها به خیالی دل خوش...
( دخترم این رو برات نوشتم تا مثل مامانی و خیلی از بنده های خدا دست پنهان زندگیت رو فراموش نکنی...خدایی که خیلی بیشتر از عزیزترین کسات براش عزیزی)