زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

آقا...

صبح از خواب پا شده یک ریز و پی در پی و طوری که به وضوح متوحه بشیم میگه: آقا...آقا...آقا...  هر وقت حضرت آقا خامنه ای رو تلویزیون نشون میده دخترک رو متوجهش میکنم و بهشون اشاره میکنم و میگم آقا... ولی خیلی بامن تکرار نمیکرد...! چند ساعت بعد وقتی سالنامه ی باباشو از کتابخونه کشید بیرون و صفحه  اولش رو باز کرد و عکس حضرت آقا رو دید...و گفت آقا... چنان بوسه ای از ولایت کرد که... گویا آقایمان شب در خواب میهمان چشمان زینب شده بود...    
11 تير 1393

اشاره

نمیذاشت من بهش غذا بدم بخاطر همین یه ذره برنج گذاشتم جلوشو قاشق رو دادم دستش؛وقتی دیدم که با هر بار بلندکردنه قاشق به سمت دهنش کلی برنج میریزه روی لباسو دستمالی که زیرش انداخته بودمو دست آخرم چندتا دونه برنج شاید بره دهنش!!! توی هر باری که قاشق رو پر میکرد من با یه قاشقه دیگه نصف برنجی که داشت میبرد بالا،خالی میکردم تا کمتر اطرافش ریخته بشه.... یادم افتاد... داستان خدا و بنده جاهل و نارسش هم همینه...
11 خرداد 1393

این روزا...

چند وقته تند تند پارک رفتن رو هم به لیست کارای مامان و بابا اضافه کردی که البته لطف کردی و اینکار رو کردی! آخرشب که میشه و وقتی حس میکنیم از دندون درآوردنات به تنگ اومدی و اصلا حوصله نداری اون موقعه که لباسامون رو میپوشیم و فرشته خانم رو به یه تاب سواری حسابی دعوت میکنیم! هم خودمون کلی کیف میکنیم هم شما... خدایا...بهمون عینکی بده که این خوشبختیای ریز رو همیشه ببینیم...خوشبختیایی که با اومدن هدیه اءمه بهمون دادی... داره دوتا از دندونای کرسیت درمیاد و چندوقته چیزی نمی خوری اصلا حوصله نداری...دلم نمیخواد از تلخیا بگم اینو گفتم که شیرینیه  چیزایی که مینویسم بیشتر احساس بشه! توی این دنیا سختیا و راحتیا به هم بافته شدن خانومی... ...
9 خرداد 1393

زینبانه

دیشب خانم کوچولو رفت مجلس روضه ی عمه سادات... تا خانم اسمشون رو بنویسه توی عزاداراشون انشاالله... اما مامانه خانم کوچولو کلا کلا چیزی از مجلس نفهمید... انقدر که زینبمون به مادرش لطف داشت!;-)
25 ارديبهشت 1393

یادآوری شیرین

یادم میاد آخرین مجلس روضه ای که قبل از به دنیا اومدنت رفتم البته درکنار تمام هشدارای دکتر!؛ نیت کردم هر روضه ای که بخونن به اون حضرت متوسل بشم برای زایمانم...آخه اضطراب بدجور گیجم کرده بود...خواستم که خودشون بهم راه رو نشون بدن... رفتم و روضه حضرت قاسم بن الحسن رو بعداز مدتها خونده شد...مثل اینکه برای من باشه اون روضه... بعدها که این ماجرا رو برای مادرجون تعریف کردم اشک توی چشماش جمع شد...علت رو پرسیدم و بهم گفت که برای ازدواج بابامجتبای شما هم به حضرت قاسم(ع) متوسله شده بودن....
16 ارديبهشت 1393

مو

موهات رو پیشکش حرم امام هشتم کردیم به ما نمک سفره آقا رو دادند...چقدر ارزشمند بود موهات دختر... حواست خیلی بهشون باشه...
4 ارديبهشت 1393

سالگردهای عقیله

به قمری که حساب کنیم امروز یک ساله شدی... سال پیش عیدی را روز بعد به ما دادند... بیست و یک جمادی الثانی...آنهم چه عیدی ای...زینب...عقیله خانه مان شد... اما به شمسی که برگردیم سال پیش همین روزها بود که سه شب طولانی رو توی نجمیه گذروندم...چقدر روزا و شبای سختی بود... میگفتن آب دورت کمه و خون به دل من و بابا میشد...میگفتن امکان داره زود به دنیا بیای و بری توی دستگاه و خون به دل من و بابا میشد... چه گریه هایی که بابا یواشکی موقع توسلاش نکرد...چه گریه هایی که موقع توسلام... اما خانم انگار چیز دیگه ای برامون خواسته بود..نمی دونم بخاطر کی یا چی؟...شاید به دل زینبش... بعد از سه روز طولانی از بیمارستان مرخص شدم سالم و سرحال...و البته ...
2 ارديبهشت 1393

توسل(دو)

یازده ماهگیت      به برکت      امام یازدهم      امام حسن عسگری(ع)      پدر بزرگوار امام حی(عج)      متبرک باشه.... با وجود بدن نحیف و کوچولوت با تمام توانت...با تمام توانت به سرعت برق و باد داری بزرگ میشی.... روزای تو چقدر پر برکت و روزای من چقدر بی برکت... داره یک سالت میشه میوه دل مامان...زیر سایه عقیله بنی هاشم انشالله... ...
16 فروردين 1393