زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

فاطمیه ما

شاید دست شیاطین انسان نما.... من و دخترکم را از روضه مادر دور کنند و کاری کنند که آیینه زهرای دلمان با روضه بانو زهرایی تر نشود و دخترکم از الگو بایسته ی  خود کمی دور شود اما کسی چه میداند ما چه میکنیم...روضه مادر هیچ وقت جدا از روضه پسر نیست.... ما هر روز مجلس داریم...مجلسی دونفره...من میخوانم و زینبم دو دستی به سینه اش میکوبد... گهواره:حسین حسین حسین حسین          شهید کربلا حسین.....غریب نینوا حسین... زینب:دااا...دااا... گویان و سینه زنان... کسی چه میداند شاید اول به مجلس ما بنگرد بعد به دیگران... آرزو را که برایمان عیب نکرده اند!
12 فروردين 1393

آموختنی

ضیافتی که به روزیه دختر خوش روزیمان داشتیم مثل خوابی خوش به چشم برهم زدنی تمام شد  ... بیاموز گهواره! از دخترت بیاموز... میبینی چه پاهایش قوی تر شده در قربتی چند روزه! تو چه را محکم کرده ای؟؟ پاهایت را...یا ...غفلتت را... یا... یقین قلبت را... یا... حجاب افتاده بر روحت را... محکم کن گهواره محکم کن!پاهای روحت را ورزیده تر کن! ...در قربت، غریب نباشی صلوات...   من چندیست در متولد شدن کودک معلول روحم در روز حسرت ماتم زده ام...دخترکم مرادر تکراری بودن دغدغه ایم ببخش... پسری را در حرم امام رضا دیدم که بدن و ذهنش باهم معلول بودند؛بین مردم چهاردست و پا حرکت میکرد؛چهره ترسناکی داشت؛هراز چند گاهی هم فریادها...
27 اسفند 1392

شش تا

چهار تا شد شش تا! دندوناتو میگم مامانی! این دوتارو خیلی راحتتر از قبلیا درآودی...کسی چه میدونه شاید بخاطر انرژی بوده که از  زیارتات گرفتی...حتما زیارتا هم روی روح تاثیرداره هم روی جسم...فقط باید پذیرنده آماده و پاک داشته باشه... منم دعا کن دخترکم....گل امام رضا...
25 اسفند 1392

...

زینب  پابوس شمس الشموس ... و تمامی کلمات در دهان گهواره گویی نازشان گرفته... کنیزتان است آقا... بخریدش...خودتان داده اید قبلا...سالم و سلامت...کنیز میخواهید؟
24 اسفند 1392

برای معصومه ام....

وقتی در ضیافت خواهرها غرق بودیم.....   بهانه ای بزرگ دستمان آمد....که معصومه بودن را -به لطف صاحبش- برای سرباز کنیز دیگر تمنا کنیم.... چنان که زینب بودن را -به لطف صاحبش- برای سرباز کنیز ده ماهه اش تمنا کردیم....
18 اسفند 1392

آرزویم برآورده شد...

آرزویم برآورده شد... در شب میلادت.... میهمان خواهر شمس الشموس بودم... دستانت را نه.....پر چادرت را میبوسم.... خاک قدمت سرمه چشمان کورم...که شاید نه....حتما بینایم میکنند.... تو فقط پر چادرت را به دستان کوتاه و ناقص روحم برسان... میترسم از عیان کردن کودکی نارس در روز روضه مادرت....در پیش روی برادرت ...
16 اسفند 1392

جشن زینبیه

این روزا فقط دارم به یه چیز فکرمیکنم....همش تقویم رو زیر و رو میکنم..  شب میلاد خانم پیش رومونه... با چه آبرویی میخوام بهشون تولدشون رو تبریک بگم؛منی که مادری هم نام ایشون روی گرده هام هست... ولی دلم میخواد همین الان یه آرزو بکنم ..که کاشکی بشه امسال روز تولدشون دخترکم پناهنده شمس الشموس بشه.... منم بعد از دوسااااااااال فراق...  همیشه خودشون بد ع ا د ت مون کردن. ...هدیه که نمیدیم هیچ...هدیه م میخوایم.... دلخوشیم به..   خواهش نکرده اهل کرم لطف میکند اینجا به التماس گدا احتیاج نیست.....  
13 اسفند 1392

لطفی که کرده ای تو به من...

چه غریبانه در آغوش من بودی وقتی روضه مادرمان را میخواندند...سرت پایین بود به من تکیه کرده بودی..شاید تمامیت عرض ادب تو همین بود کوچک من.... روضه عباس را که به یاد روضه مادر خواندند صدای گربه من بلند شد تو با تمام جانت به آغوشم آمدی و گریه کردی...دخترکم! ساحت علمدار هنوز طاقت گریه کودکی ،دخترک کودکی دیگر را ندارد...هنوز... لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین... شبهایی که گره می خورد به اشک؛ تو آرام تر میخوابی گلم... کاش بشود از تو آموخت این طور آرام شدن را پس از زیارت... ...
26 بهمن 1392