زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

عقیله مامانی

خبر....خبر...

ازمامانی به زینبی...........از مامانی به زینبی........ گزارش میدم!......صدا میاد؟؟؟؟ بله!!امروز دومین تلفات وسایل خونه رو داشتیم ؛اونم به دست مبارک شخص شخیص زینب خانم!!! روز اول پیاله سرویس آرکوپالم و روز بعد جا قلمی مامانیییییییی! واقعا بزن به افتخارش دست قشنگ رو!!!! هنوز اطلاعی در دست نیست که  وسیله  بعدی کدام است که از منزل محقر ما فرار خواهد کرد!ویا عمرشان به سرانجام رسیده!حتی اطلاعاتی مبنی براینکه چند وسیله دیگر به دیار باقی خواهند شتافت نیز نداریم!! مامانی میگه:"همه ظرفا و چیزای شکستنی و باارزش و بی ارزش و هرچی و هرچی که تو خونه هست فدای سرت خانم فقط شما به خودت آسیب نزن" به نظر شما شکستنی بعدی چی میتونه باشه...
6 اسفند 1392

دنیای شیرین ما...

چه دنیایی داریم مادر و دختر... داشتم به موهایی که آدم رو گاهی اوقات از کمبود وقت بر اثر نقش زیبای مادری، یاد انسانهای اولیه میندازه شونه میزدم که اومدی جلوم وایسادی با اون چشمای تیله ایت بهم خیره شدی!!!   تا نگاهم به شما افتاد  دیدم الهی قربونش برم دخترمم مثل مامانش شونه لازمه!گفتم :"مامانی بذار موهای شمارم شونه کنم" وایسادی و منم آروم آروم روی موهای قشنگ و مثل ابریشمت شونه کشیدم..همین خودش کافی بود واسه اینکه منو ببره به خیلی جاها.... به روزای بچگیم که عروسکامو میذاشتم جلومو تند تند موهاشونو برس میکشیدم و هرمدلی دوست داشتم براشون میبستم... به روزایی که خسته بودن رو بهونه میکردمو موهامو دست مامانم میدادم تا برام شونه کنه که ب...
5 اسفند 1392

عموپورنگ

از صبح که بیدار میشی تا بعد از ظهر همه چیز توی خونه ما تعطیله و فقط بنده با افتخار تمام دراختیار شما هستم؛توی تمام این مدت سعی میکنم خیلی به اطرافم نگاه نکنم!!! اگرم به مامان لطف کنی و یه ربع یا نیم ساعت بخوابی مامان  میره سراغ نماز و گذاشتن غذا برای دخترش و جمع کردن اسباب بازی هایی که دیگه تردد رو توی خونه واقعا مختل کردن!  اوضاع همینه تا ساعت چهار به بعد!اون موقعه که با یه پرش به سمت کنترل  میرم شبکه دو و برنامه عمو پورنگ!زینب خانم توی این حالت محو تلوزیونه!اصلا متوجه اطرافش نمیشه!رنگایی که توی دکور هست ،بپر بپرایی که عمو پورنگ داره  و خلاصه همه چیزش برای شما جالبه!وقتی هم که شعر میخونه بازوهاتو میذاری رو سینه تو مح...
24 بهمن 1392

الگو!!!

امروز کنترل تلویزین رو گرفتی کنار گوشتو گفتی أأأأأأأأأ...  من و بابایی انگار که داشتیم به موفقیت بزرگ دخترمون نگاه میکردیم رفتیم روی ابرا از خوشحالی... دخترم کاشکی خدا کمکم کنه تا بتونم توی چیزای بهتری الگوتون باشم!   ...
24 بهمن 1392

درد دل مامانی با زینبی

مامان شبیه علامت سوال شده؟؟؟؟ زینبم حدودا یک ماهه که شبا خواب راحت نداری! یادش بخیییییییییر....دوران نوزادیت انقدر دختر آرومی بودی که حتی بیشتر موقعا خودم باید بیدارت میکردم که شیر بخوری!من وبابایی اون موقع شبیه علامت سوال بودیم ازاین که این بچه چقدر آرومه؛آخه ما خودمون رو برای شب زنده داری ها و دل پیچه هایی طولانی آماده کرده بودیم! ولی الان مامانی !توی نه ماهگیت دوباره شبیه علامت سوال شدیم البته از نوع معکوسش؛نمیدونم واقعا نمیدونم یعنی همه راههارو رفتم که به این نتیجه رسیدم که نمیدونم چرا شبا توی خواب هر نیم ساعت یه بار گربه میکنی و دنبال من میگردی،یه چند قلوپ شیر میخوری و میخوابی تا نیم ساعت بعدییییییی.....  فرشته خونه توی هرباری که...
3 بهمن 1392

خانم خوش سفر

پنج  ماهت بود که شمال رفتیم،کلا از اول  آدم خوش سفری بودی مثل مامانت!  یه بار م سه ماهگیت رفتیم سفر،از بس  بابایی دلش گرفته بود توی این تهران شلوغ بعد چندین ماه انتظار و روزای پراز استرس... که مبادا  خدایی نکرده برای گل  دخترش اتفاقی بیافته! تا فهمید دخترش یه کوچولو از آب و گل دراومده بانگ الرحیل زد که چه نشسته ای بدو ب ریم آذربایجان که دلم لک زده برای رودخونه و کوه و دشت ودمن! البته منم خیلی از این پیشنهاد بدم نیومد ورو هوازدمش!; خلاصه توی سفر  شمال کلی تپلی شده بودی از بس که شما آب وهوارو خوب دیده بودی وکلی اشتهاتون باز شده بود! الهی مامان قربون لپای تپلیت بشه...
18 دی 1392