زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

عقیله مامانی

شکر شکن شوند همه...

از ته دلت که نفست رو جمع میکنی و میاری ... لبات رو حداقل یک سانت جلو میکشی و ... دستات رو که این طرف و اون طرف میکنی... یعنی که میخوای حرف بزنی و حتما باید منظورت رو به طرف مقابلت هم بفهمونی! چون عادت کردی در پاسخ به تمام این کارات یه چند تا بله بله ی بلند بگیم تا دست برداری از کشتن ما... آخه میشه در صورت رویت یه همچین صحنه ای هیچ اقدامی مبنی بر گاز گرفتن، ماچ آبدار برداشتن یا چلوندن رد انجام نداد؟؟؟؟؟
12 تير 1393

اسباب کشی

این روزا مشغولیم به اسباب کشی! وشما که اوضاعت کلا جالب تر شده! اتاق خوابو جارو کردم و آشغالاشو کشیدم تا جلوی در؛همه آشغالارو با خاک انداز جمع کردم و یه خط پررنگی از خاک هنوز روی زمبن موند تا بیام و با دستمال جمعش کنم؛شما با کمال آرامش میای و یه انگشت خیس به این خط میکشی و انگشتتو میکنی توی دهنت!! خوش بختانه روی سرامیکا دیگه چهاردست و پا نمیری و بلاخره بعد از اینکه فهمیدی زانوهات دردمیگیرن از رفتن روی سنگ!تصمیم گرفتی که افتخار بدی و راه بری! و من نمیدونم که خدا به کدوممون رحم کروه که با این نوپاییه شما و خونه ی بدون فرش هنوز اتفاق بدی برای شما نیافتاده!الحمدلله...   ...
4 تير 1393

این روزا...

چند وقته تند تند پارک رفتن رو هم به لیست کارای مامان و بابا اضافه کردی که البته لطف کردی و اینکار رو کردی! آخرشب که میشه و وقتی حس میکنیم از دندون درآوردنات به تنگ اومدی و اصلا حوصله نداری اون موقعه که لباسامون رو میپوشیم و فرشته خانم رو به یه تاب سواری حسابی دعوت میکنیم! هم خودمون کلی کیف میکنیم هم شما... خدایا...بهمون عینکی بده که این خوشبختیای ریز رو همیشه ببینیم...خوشبختیایی که با اومدن هدیه اءمه بهمون دادی... داره دوتا از دندونای کرسیت درمیاد و چندوقته چیزی نمی خوری اصلا حوصله نداری...دلم نمیخواد از تلخیا بگم اینو گفتم که شیرینیه  چیزایی که مینویسم بیشتر احساس بشه! توی این دنیا سختیا و راحتیا به هم بافته شدن خانومی... ...
9 خرداد 1393

دخترک میتواند...

دخترک میتواند...روی پاهایش به راحتی بایستد و بعد به راحتی بنشیند اما هنوز نیم قدمش به یک قدم کامل تبدبیل نشده!فقط یکبار ذوق مرگمان کردو دوقدم به سرعت برداشت؛ولی فقط یک بار... دخترک میتواند...به راحتی مامان و بابا را بگوید!آن هم با آهنگ و کشیدن صدای آخرشان!:-) تشنه که میشود آبببببه!با ب مفتوح تشدید دار میگوید خییییلی شیرین... دخترک میتواند...به فرامینمان که مبنی بر بشین و پاشو و وایسا میباشد به درستی عکس العمل نشان دهاد!! دخترک میتواند...به شیرینی شیرین ترین و لذت بخش ترین شکل ممکن وقتی اتفاقی میافتد که من وای و آخ و اوخم!به هوا میرود بگوید:دییبه؟؟دی دوود؟؟ یعنی چیه؟چی شد؟....خلاصه این روزها همش جان به کف مانده ایم از بس که میکشدمان با اداهای...
29 ارديبهشت 1393

زینبانه

دیشب خانم کوچولو رفت مجلس روضه ی عمه سادات... تا خانم اسمشون رو بنویسه توی عزاداراشون انشاالله... اما مامانه خانم کوچولو کلا کلا چیزی از مجلس نفهمید... انقدر که زینبمون به مادرش لطف داشت!;-)
25 ارديبهشت 1393

بازهم اندر حکایات بابایی و زینب بانو...

بابا صبح زودرفته بود سرکار و بعد از ظهر که برگشت هم چند جا کار مهم داشت. من شمام خونه مامانینا بودیم که اومد انقدر خسته بود که نمیتونست حرف بزنه... همچین که با باقیمونده توانش داشت متکارو درست میکرد تا دراز بکشه شما طبق سنت همیشگی چهاردست پا و با دنده چهارو به سرعت رفتی سمتش!منم همه فکرم گرم اینکه چطوری از خستگی مرد خونه کم کنم درحالیکه زینبم از صبح باباشو ندیده و الان حتما دلش میخواد بازی کنه باهاش... که یه دفعه زینب باتمام ناز و عشوه مخصوص به خودش دستاشو گذاشت روی سینه بابایی و لباشو چسبوند به لبای باباش...نه یه بار بلکه چندبار!!! و همه ما هاج و واج!!! به مجاهد خونه گفتم:خستگیت رفع شد؟ نفس عمیقی کشید و گفت:..آره...
21 ارديبهشت 1393

سرگرمی کوچکمان که دنیای ماست...

توی ایام دید بازدید و صله رحم که ما عمدا نمیگیم عید دیدنی! خانم کوچولو خیلی خوب مهمونا یا عمدتا میزبانا رو سرگرم میکرد. همه میگفتن:بع بعی میگه؟ خانم: بع بع   (تا آخرش رو خودتون تصور کنید!) همه میگفتن:کلاغ؟  خانم انگشت اشاره ش رو میاورد بالا و کلاغ رو پر میدادو یه د(فتحه دار) تنگش میزدبعد ،وقتی که اسم خودش رو میشنید سریع دست میزد تا مابراش بخونیم زینب که پرنداره باباش خبر نداره! همه میگفتن:یک...    خانم میگفت:دوووووو همه میگفتن:لی لی حوضک! خانم هم انگشتش رو میذاشت کف دست اونا و مثلا باهاشون ادامه میداد ودر آخر برای گرفتن کله گنده ی دست کمکشون میکرد! خلاصه داستانی داریم با این خانم ما....خدا همه خانم و آقاه...
12 فروردين 1393

من عاشقم؟؟؟؟

عاشق اون لحظه ای هستم که تمام صورت ولباس و موها و شلوار و لباسای خاله و فرش تازه شسته شده مامانی و...... را با بستنی تون متبرک کردی و به هیچ کس اجازه کمک کردن بهت رو نمیدی؛ وقتی هم که  بر اثر گرفتن چوب بایک دست خسته میشی و اون رو به دست دیگه ت منتقل میکنی مبلای تازه خریداری شده مامان در معرض خطر قرار میگیرن!(چهره مامان {مادر خودم} اون لحظه خیلی دیدنیه؛البته من سعی میکنم اون لحظه خیلی بهش نگاه نکنم!) عاشق اون لحظه م که وقتی میخوای دل اطرافیان رو ببری تمام تلاشت رو میکنی که موقع لبخند هر شش تا دندونت با هم دیده بشن! عاشق اون لحظه م که  وقتی بابایی از سر کار میاد به قول خودش با دنده چهار،چهار دست وپا میری سمتش! عاشق اون لحظه م...
29 اسفند 1392

از کرامات شیخمان!!

امروز زینب به زمین اعتماد کرد و مفتخرش کرد که تقریبا بیست ثانیه روش بایسته!به تنهایی و مستقل!!! بعضی موقعا چقدر ثانیه ها برامون ارزشمند میشن!! تازه اونم توی جمع مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله ها که همشون بااون حرکتت دلشون ضعف رفت....من و بابایی که طبق معمول... دخترم از مزه آب تهران خوشش نمباد!چرا کسی درک نمیکنه خب!!آب به طعمی رو کم داره که هیچ کس متوجه ش نشده تا حالا الا زینب بانو! اینو دخترم که بهم نگفته از حرکتش فهمیدم!چند وقته هروقت میخواد آب بخوره لیوان رو با کمال آرامش ازم میگیره بعد دست راست و بعدشم دست چپش رو که باهاشون همه خونه رو چهار دست و پا رفته توی لیوان میشوره؛ رنگ آب میشه کدر؛بعدشم با کمال آرامش همه آب رو سر میکشه! &nbs...
20 اسفند 1392