و یَرزُقُهُ من حَیثُ لا یَحتَسِب...
محروم شدم از زیر بال فرشته ها بودن...
از روزهایی که به اجر روزه سپری میشد و شبهایی که به اجر شب زنده داری...
از دست دادم حسی رو که: الان خدا داره با دید رحمت به من نگاه میکنه...
حس همنوا شدن با رباب برای لحظه ای حتی...
زیبا بود این دو سال... خیلی زیباتر از چیزی که بشه تصور کرد...
مثل اینکه همیشه زائر باشی!
و کاش امانت دار خوبی میبودم... برای روزی تو...امانت بزرگی رو که خدا بهم داده بود...
اصلا انگار یه جور امتحان هم بود! انگار که دو سال تو روزی حلال بده تا ببینیم چه میکنی بعد نوبت میرسه به پدرش...
و این افتخار بزرگی هم میتواند باشد... که اولین روزیه بچه دست مادرشه...
مثل اکثر دوستامون که نوشتن و روز تولد بانـــــو رو برای قطع شیرشون انتخاب کردن من هم از این روز پربرکت استفاده کردم و شیر روز زینب خانوم رو قطع کردم.
به توصیه عزیزی، 135 صلوات هدیه به حضرت زهرا(س) و یس که هدیه ناقص من به حضرت رباب(س) بود.
وقتی شروع کردم در اوج ناامیدی بودم ولی کاملا قاطع!دخترک که بعد از سفر عراق بشدت مصرتر شده بود برای شیر خوردن روزها که به هر بهانه ای کوچک و شبها هم مثل یک نوزاد تا صبح من را کنار خودش نگه میداشت!
همین هم دلیل براین شده بود که غذای کمتری بخوره و به قول یه مادر عراقی! (نحیف) بمونه.
اولین روز خیلی سخت گذشت به همه! من، قهرمان خونه، مادره همیشه در صحنه!و حتی خاله ها و هرکس که با ما حتی سلام و علیک کوچکی داشت!
با اینکه بنده از چند هفته قبل تبلیغات منفی نسبت به قضیه شیرخوارگی انجام داده بودم و از علاقه شدید دخترک به مَسَسه(همان مدرسه) استفاده کرده بودم که شیر خوارگان را به آنجا راهی نیست و چنین وچنان! و دخترک هم اتفاقا توجیح بود مثلا!!!!! ولــــــــــــــی! اصلا آرام و قرار نداشت، خودش را به در و دیوار میزد تا به مقصودش برسد اما نرسید! بستنی و پارک و موز و هر خوراکی مجاز یا غیر مجاز را که فکرش بکنید درمان های گذرایی بودن بر دردش! خواب ظهرش که هیچ تا 7بعداز ظهر جیغ زد تا از خستگی خوابش برد...در تمام این مدت در آغوش من بود و قلبم میسوخت از مرحله سخت تکامل دخترکم...
ولی در عین ناباوری دختر بانو وقتی شیر شب را خورد تا صبح دیگر سراغش را نگرفت!که انگار سرد شده باشد از آن!
خوشم اومد از این حس دخترک.. که در این دنیا اگر چیزی را خواستی و ندادند عزت نفست را از بین نبر...اصلا رهایش کن...
روز دوم سخت بود نه به سختیه روز اول. ولی موقع خواب ظهر دوباره...که قهرمان خانه برای اولین در این پروژه! هدیه ی امیرالمومنینش را خواباند...و به دادم رسید...
روزهای بعد هم اهل بیت کمکمان کردند وگرنه من رو زینب را که هرکس قبل از این مرحله میدید سری از روی تأسف تکان میداد.
خدا خدا میکردم که تا شب اول رجب را خواب ظهرش هم برایش کاملا عادی شود و در این شب، شیرش را کامل قطع کنم که شد الحمدلله...
شب اول رجب، تبلیغاتم از سر شب شروع شد که زینب خانوم شده و بزرگ شده و مامان نازش میکنه و مسسه (مدرسه) میخواد بره زینب و محمد طه و پانیذ (فرزندان دایی بنده و دوستان صمیمیه این روزهای زینب) می می نمیخورن و می می برای نی نی هاست و ووو که اولش کمی راحت بود ولی وقتی که حسابی خوابش اومد بنای گریه ی شدید و بلند رو گذاشت ولی برای چند دقیقه! که با ناز و لالایی و دور چرخیدن در خانه بالاخره خوابید...
شب های بعد هم به برکت شبهای باعظمت این ماه و البته باز هم با کمک قهرمانمان گذشت تا رسیدیم به حالا که تنها مشکلمان دیــــــر خوابیدن دخترک است! یعنی کلا خوابش تنظیم شده است! بعداز ظهرا دیر میخوابد و شبها هم با بنده تا ساعت 2 و 3 و حتی 4!!!! شب زنده داری میکندو لنگ ظهر بیدار میشود! واین سیکل معیوب همچنان ادامه دارد!
خدا کمکمان کند کلا!
واین دو سالی که خیلی زود گذشت را، از بنده کمترین قبول کند ان شالله...