شرح ضیافت نامه 3
برایمان مثل شوخی بود وقتی مدیر هتل لهمون میگفت برین سامرا و از مناطق جنگی دیدن کنین!! ولی این حرف رو کاملا جدی میگفت. کاروان کوچیکه ما که هیچ تصور درستی از منطقه جنگیه واقعی نداشت!
وقتی راه افتادیم، هرچی جلوتر میرفتیم تازه دستمان می آمد که منطقه جنگی یعنی چی...
جای گلوله... پرچم های تیر خورده... مغازه های ویران و آبادی هایی که به جای مردم عادی سرباز در اونجا تردد داشت... همشون برامون یه بغض درست میکرد... فاصله سامرا تا تکریت( محل اصلی درگیری) فقط 95 کیلومتر بود.
قدم به قدم به ماشین ایست میدادن و از همه اینها جالبتر ماشین هایی بود که باهامون همسفر بودن؛ ماشینهای حمل مهمات، کامیونهایی که رزمنده هارو به سمت منطقه میبردن، و ماشینهای حمل آذوقه که در راهشان به ایست-بازرسی ها هم آب و کیک پرتاب میکردند.
انگار اینجا... سال 1361 و خرمشهر بود...
رسیدیم به شهر ویرانی که به مان گفتند اینجا سامراست.... غربت میریخت از سر و رویش...
شهر انگار بغض سنگین داشت...بی مبالغه...
زائر امامانمان شدیم با تحیری ترسناک...بیش از نیمی از زائران سرباز بودند...انگار که فرمانده شان آنجا باشد برای اعزام...
درب حرم عکس خادم جوانی را دیدیم که همانجا با تک گلوله ای به امامش رسانده بودند...
چسبیده به حیاط حرم باز مسجدی دیدیم...از همان مساجدی که نفرین از سر و رویش بالا میرود... اینجاست که می شود فهمید حال معنوی فقط در گرو معماری نیست...سوالی که همیشه برای من وجود داشت... که شاید طرز ساخت یا نور پردازی باعث آرامش زائران میشود... ولی گنبد آن مسجد به من فهماند که میشود به گنبد نگاه کرد و متنفر بود از آن... و حالت خراب شود از دیدنش...
زائر شدیم... نشانه های امام حی مان چقدر آنجا زیاد است... حظ میبردیم از این همه نشانی...
نرجس خاتون مادرشان... حکیمه خاتون عمه شان... و پدر و جدشان که گل سر سبد این جمعند...
ولی غربتشان... قاری غربت امامان بود... و سرداب... که حس میکردی امام آنجا نفس کشیده... نَفَسم را عمیقتر میکردم تا هوای آنجا بیشتر پُرم کند...
نماز را به جماعت خواندیم. نهار را مهمانِ میزبان شدیم و راه افتادیم به سمت کاظمین.
و ظهر روز بعد به سمت مهران حرکت کردیم تا دلمان بسوزد...
و چه میچسبد این سوختن...