زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

شرح ضیافت نامه 3

1394/2/14 20:05
نویسنده : گهواره
628 بازدید
اشتراک گذاری

برایمان مثل شوخی بود وقتی مدیر هتل لهمون میگفت برین سامرا و از مناطق جنگی دیدن کنین!! ولی این حرف رو کاملا جدی میگفت. کاروان کوچیکه ما که هیچ تصور درستی از منطقه جنگیه واقعی نداشت!

وقتی راه افتادیم، هرچی جلوتر میرفتیم تازه دستمان می آمد که منطقه جنگی یعنی چی...

جای گلوله... پرچم های تیر خورده... مغازه های ویران و آبادی هایی که به جای مردم عادی سرباز در اونجا تردد داشت... همشون برامون یه بغض درست میکرد... فاصله سامرا تا تکریت( محل اصلی درگیری) فقط 95 کیلومتر بود.

قدم به قدم به ماشین ایست میدادن و از همه اینها جالبتر ماشین هایی بود که باهامون همسفر بودن؛ ماشینهای حمل مهمات، کامیونهایی که رزمنده هارو به سمت منطقه میبردن، و ماشینهای حمل آذوقه که در راهشان به ایست-بازرسی ها هم آب و کیک پرتاب میکردند.

انگار اینجا... سال 1361 و خرمشهر بود...

رسیدیم به شهر ویرانی که به مان گفتند اینجا سامراست.... غربت میریخت از سر و رویش...

شهر انگار بغض  سنگین داشت...بی مبالغه...

زائر امامانمان شدیم با تحیری ترسناک...بیش از نیمی از زائران سرباز بودند...انگار که فرمانده شان آنجا باشد برای اعزام...

درب حرم عکس خادم جوانی را دیدیم که همانجا با تک گلوله ای به امامش رسانده بودند...

چسبیده به حیاط حرم باز مسجدی دیدیم...از همان مساجدی که نفرین از سر و رویش بالا میرود... اینجاست که می شود فهمید حال معنوی فقط در گرو معماری نیست...سوالی که همیشه برای من وجود داشت... که شاید طرز ساخت یا نور پردازی باعث آرامش زائران میشود... ولی گنبد  آن مسجد به من فهماند که میشود به گنبد نگاه کرد و متنفر بود از آن... و حالت خراب شود از دیدنش...

زائر شدیم... نشانه های امام حی مان چقدر آنجا زیاد است... حظ میبردیم از این همه نشانی...

نرجس خاتون مادرشان... حکیمه خاتون عمه شان... و پدر و جدشان که گل سر سبد این جمعند...

ولی غربتشان... قاری غربت امامان بود... و سرداب... که حس میکردی امام آنجا نفس کشیده... نَفَسم را عمیقتر میکردم تا هوای آنجا بیشتر پُرم کند...

نماز را به جماعت خواندیم. نهار را مهمانِ میزبان شدیم و راه افتادیم به سمت کاظمین.

و ظهر روز بعد به سمت مهران حرکت کردیم تا دلمان بسوزد...

و چه میچسبد این سوختن...

پسندها (4)

نظرات (7)

مامان لیلا
14 اردیبهشت 94 22:04
خوش به سعادتتون
گهواره
پاسخ
ممنون ان شالله قسمت همه بشه...
مامان گلشن
15 اردیبهشت 94 10:52
چقدر قشنگ مینویسی .ولی این مطلب روضه بود ..و جایی برای آرام خواندن باقی نمیگذاشت. .من هم قدم به قدم با شما راهی شدم و زیارت کردم و اشک ریختم .تا به حال نصیبم زیارت سامرا نشده ..اما در تصوراتم به زیارت میروم ...نمیدانم این دل من چه خواست که دست آخر زیارت ناخودآگاه حرم امام رضا را طلبید ..دعا کنید زایر مشهد بشم که دلم خیلی تنگ صحن و سراش امام رئوف شده.
گهواره
پاسخ
شاید نوشته هام بیان بغض چنگ خورده به گلوم باشه... ولی بازم شما لطف دارین...سلام مارو هم به امام هشتمین برسونید خواهر...خیلی التماس دعا داریم...
ننه علي
15 اردیبهشت 94 23:32
گوارای وجود غم غربت امامان سامرا...
گهواره
پاسخ
اگر در وجودمان میرفت که چه غمی بود....
مامان عفیفه
16 اردیبهشت 94 15:50
وای خدا یادزیارت چندسال قبلم افتادم خیلی غریبه .اما بازم....یه مدینه....یه بقیعه......
گهواره
پاسخ
حسن جان... حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند... بله...
زينب پری و دوستان
23 اردیبهشت 94 3:20
و چه می چسبد این سوختن ....
گهواره
پاسخ
تازه الان داریم میفهمیم بابت چی داریم میسوزیم...بعد از چند وقت دوری...
مامان زکریا
8 خرداد 94 11:10
چه حس عجیبی عزیزم چطور با بچه ی کوچیک رفتی سامرا؟!!!!!!!!!! ما جراتشو نداشتیم نه ترس از کشته شدن که لیاقت اسم شهید رو ندارم ترس از اسارت و مشکلاتش...
گهواره
پاسخ
ترس از اسارت که ترسناک تر از شهادته... ولی بعداز کلی پرس و جو.. دلو زدیم به دریا...
ارمغان بهشت
12 خرداد 94 18:22
بسی اشک ریختیم همراهتون ممنونم دوست عزیز راستی جریان اون مسجد رو متوجه نشدم !
گهواره
پاسخ
از پاکیه دلتون بود عزیزم... اون مسجد دقیقا کنار حرم امامین عسگریین بود که توی اونجا خیلی شیعه کشتن و حتی یه تونل از اونجا به زیره سرداب بود که میخواستن کمین کنند تا وقتی آقا ظهور کرد ایشون رو به شهادت برسونن!چقدر احمق بودن خدااا! البته الان اونجا کلا تعطیل شده!