زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

مو

موهات رو پیشکش حرم امام هشتم کردیم به ما نمک سفره آقا رو دادند...چقدر ارزشمند بود موهات دختر... حواست خیلی بهشون باشه...
4 ارديبهشت 1393

سالگردهای عقیله

به قمری که حساب کنیم امروز یک ساله شدی... سال پیش عیدی را روز بعد به ما دادند... بیست و یک جمادی الثانی...آنهم چه عیدی ای...زینب...عقیله خانه مان شد... اما به شمسی که برگردیم سال پیش همین روزها بود که سه شب طولانی رو توی نجمیه گذروندم...چقدر روزا و شبای سختی بود... میگفتن آب دورت کمه و خون به دل من و بابا میشد...میگفتن امکان داره زود به دنیا بیای و بری توی دستگاه و خون به دل من و بابا میشد... چه گریه هایی که بابا یواشکی موقع توسلاش نکرد...چه گریه هایی که موقع توسلام... اما خانم انگار چیز دیگه ای برامون خواسته بود..نمی دونم بخاطر کی یا چی؟...شاید به دل زینبش... بعد از سه روز طولانی از بیمارستان مرخص شدم سالم و سرحال...و البته ...
2 ارديبهشت 1393

توسل(دو)

یازده ماهگیت      به برکت      امام یازدهم      امام حسن عسگری(ع)      پدر بزرگوار امام حی(عج)      متبرک باشه.... با وجود بدن نحیف و کوچولوت با تمام توانت...با تمام توانت به سرعت برق و باد داری بزرگ میشی.... روزای تو چقدر پر برکت و روزای من چقدر بی برکت... داره یک سالت میشه میوه دل مامان...زیر سایه عقیله بنی هاشم انشالله... ...
16 فروردين 1393

سرگرمی کوچکمان که دنیای ماست...

توی ایام دید بازدید و صله رحم که ما عمدا نمیگیم عید دیدنی! خانم کوچولو خیلی خوب مهمونا یا عمدتا میزبانا رو سرگرم میکرد. همه میگفتن:بع بعی میگه؟ خانم: بع بع   (تا آخرش رو خودتون تصور کنید!) همه میگفتن:کلاغ؟  خانم انگشت اشاره ش رو میاورد بالا و کلاغ رو پر میدادو یه د(فتحه دار) تنگش میزدبعد ،وقتی که اسم خودش رو میشنید سریع دست میزد تا مابراش بخونیم زینب که پرنداره باباش خبر نداره! همه میگفتن:یک...    خانم میگفت:دوووووو همه میگفتن:لی لی حوضک! خانم هم انگشتش رو میذاشت کف دست اونا و مثلا باهاشون ادامه میداد ودر آخر برای گرفتن کله گنده ی دست کمکشون میکرد! خلاصه داستانی داریم با این خانم ما....خدا همه خانم و آقاه...
12 فروردين 1393

فاطمیه ما

شاید دست شیاطین انسان نما.... من و دخترکم را از روضه مادر دور کنند و کاری کنند که آیینه زهرای دلمان با روضه بانو زهرایی تر نشود و دخترکم از الگو بایسته ی  خود کمی دور شود اما کسی چه میداند ما چه میکنیم...روضه مادر هیچ وقت جدا از روضه پسر نیست.... ما هر روز مجلس داریم...مجلسی دونفره...من میخوانم و زینبم دو دستی به سینه اش میکوبد... گهواره:حسین حسین حسین حسین          شهید کربلا حسین.....غریب نینوا حسین... زینب:دااا...دااا... گویان و سینه زنان... کسی چه میداند شاید اول به مجلس ما بنگرد بعد به دیگران... آرزو را که برایمان عیب نکرده اند!
12 فروردين 1393

من عاشقم؟؟؟؟

عاشق اون لحظه ای هستم که تمام صورت ولباس و موها و شلوار و لباسای خاله و فرش تازه شسته شده مامانی و...... را با بستنی تون متبرک کردی و به هیچ کس اجازه کمک کردن بهت رو نمیدی؛ وقتی هم که  بر اثر گرفتن چوب بایک دست خسته میشی و اون رو به دست دیگه ت منتقل میکنی مبلای تازه خریداری شده مامان در معرض خطر قرار میگیرن!(چهره مامان {مادر خودم} اون لحظه خیلی دیدنیه؛البته من سعی میکنم اون لحظه خیلی بهش نگاه نکنم!) عاشق اون لحظه م که وقتی میخوای دل اطرافیان رو ببری تمام تلاشت رو میکنی که موقع لبخند هر شش تا دندونت با هم دیده بشن! عاشق اون لحظه م که  وقتی بابایی از سر کار میاد به قول خودش با دنده چهار،چهار دست وپا میری سمتش! عاشق اون لحظه م...
29 اسفند 1392