من عاشقم؟؟؟؟
عاشق اون لحظه ای هستم که تمام صورت ولباس و موها و شلوار و لباسای خاله و فرش تازه شسته شده مامانی و...... را با بستنی تون متبرک کردی و به هیچ کس اجازه کمک کردن بهت رو نمیدی؛ وقتی هم که بر اثر گرفتن چوب بایک دست خسته میشی و اون رو به دست دیگه ت منتقل میکنی مبلای تازه خریداری شده مامان در معرض خطر قرار میگیرن!(چهره مامان {مادر خودم} اون لحظه خیلی دیدنیه؛البته من سعی میکنم اون لحظه خیلی بهش نگاه نکنم!)
عاشق اون لحظه م که وقتی میخوای دل اطرافیان رو ببری تمام تلاشت رو میکنی که موقع لبخند هر شش تا دندونت با هم دیده بشن!
عاشق اون لحظه م که وقتی بابایی از سر کار میاد به قول خودش با دنده چهار،چهار دست وپا میری سمتش!
عاشق اون لحظه م که وقتی گوشیمو دستم میگیرم با تمام اضطرار میای از پاهام میگیری وآویزون میشی انگار که یه اتفاق وحشتناکی داره اون پایین میافته؛ وقتی هم که بغلت میکنم و میشینی رو پاهام با تمام وجودت نفس عمیقی میکشی من که مامانم هیچی هر آدم غریبه ای هم دلش کباب میشه برات!!!اگرم گوشی بدیم دستت به همون مدل فوق الذکر به صورت آدم لبخند میزنی!!
کلا من آدم الکی عاشقیم شاید...فکرکنم!