زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

ماه رمضان امسال ما...

توی این شبای ماه قشنگ رمضان زینب دختریه خونه ما شب زنده داری و تهجد دارن! برنامه هرشبشونم اینه که نزدیکای ساعت 11یه چرت میزنن و بعداز نهایتا یک ساعت بیدار میشن تاااااااااا ساعت 4 به بعد!!!که اونم به لطف این که همه خوابشون برده و خانوم تنها حوصله ش سررفته!!! همین امشب ساعت 3 بود که صدای قهقه ی زینب بانو کل ساختمون رو برداشته بود!!! وروجکی شده که نمیشه تصورش کرد!! پ.ن:در بیان عدم تصور وروجکی اینکه چند روز پیش زینب خانوم همرا با سینی از روی اوپن سقوط کردن کف سرامیکه آشپزخونه!!! فقط یه معجزه بود که هیچ اتفاقی براش نیافتاد... پ.ن2: خدایا بلایی که گریبان فرشته های مظلوم و بی گناه فلسطین و عراق و سوریه رو گرفته از زتدگی شون بردار....ب...
24 تير 1393

شکر شکن شوند همه...

از ته دلت که نفست رو جمع میکنی و میاری ... لبات رو حداقل یک سانت جلو میکشی و ... دستات رو که این طرف و اون طرف میکنی... یعنی که میخوای حرف بزنی و حتما باید منظورت رو به طرف مقابلت هم بفهمونی! چون عادت کردی در پاسخ به تمام این کارات یه چند تا بله بله ی بلند بگیم تا دست برداری از کشتن ما... آخه میشه در صورت رویت یه همچین صحنه ای هیچ اقدامی مبنی بر گاز گرفتن، ماچ آبدار برداشتن یا چلوندن رد انجام نداد؟؟؟؟؟
12 تير 1393

آقا...

صبح از خواب پا شده یک ریز و پی در پی و طوری که به وضوح متوحه بشیم میگه: آقا...آقا...آقا...  هر وقت حضرت آقا خامنه ای رو تلویزیون نشون میده دخترک رو متوجهش میکنم و بهشون اشاره میکنم و میگم آقا... ولی خیلی بامن تکرار نمیکرد...! چند ساعت بعد وقتی سالنامه ی باباشو از کتابخونه کشید بیرون و صفحه  اولش رو باز کرد و عکس حضرت آقا رو دید...و گفت آقا... چنان بوسه ای از ولایت کرد که... گویا آقایمان شب در خواب میهمان چشمان زینب شده بود...    
11 تير 1393

اسباب کشی

این روزا مشغولیم به اسباب کشی! وشما که اوضاعت کلا جالب تر شده! اتاق خوابو جارو کردم و آشغالاشو کشیدم تا جلوی در؛همه آشغالارو با خاک انداز جمع کردم و یه خط پررنگی از خاک هنوز روی زمبن موند تا بیام و با دستمال جمعش کنم؛شما با کمال آرامش میای و یه انگشت خیس به این خط میکشی و انگشتتو میکنی توی دهنت!! خوش بختانه روی سرامیکا دیگه چهاردست و پا نمیری و بلاخره بعد از اینکه فهمیدی زانوهات دردمیگیرن از رفتن روی سنگ!تصمیم گرفتی که افتخار بدی و راه بری! و من نمیدونم که خدا به کدوممون رحم کروه که با این نوپاییه شما و خونه ی بدون فرش هنوز اتفاق بدی برای شما نیافتاده!الحمدلله...   ...
4 تير 1393

و بازهم سالگردهایمان...

امشب که شب میلاد ارباب همه ی دلهاست...سالگرد دوتا از قشنگترین اتفاقات زندگی منه... اولیش ما توی همچین شبی جشن ازدواجمون رو گرفتیم...توی سال نود .؛شب میلاد امام حسین؛سیزده تیر دومیش مراسم ولیمه و مهمونیه به دنیا اومدن زینب رو روز میلاد امام حسین گرفتیم...چون تقریبا چهلمین روز تولد زینب بانو افتاده بود توی اعیاد،مام غنیمت شمردیم و  ولیمه روز ده رو به این روز موکول کردیم و ملودی هم گرفتیم...خیلی عالی بود... کلا زینب خانم روزیشون توی این چیزا زیاده...قربونش بره مامانش...
11 خرداد 1393

اشاره

نمیذاشت من بهش غذا بدم بخاطر همین یه ذره برنج گذاشتم جلوشو قاشق رو دادم دستش؛وقتی دیدم که با هر بار بلندکردنه قاشق به سمت دهنش کلی برنج میریزه روی لباسو دستمالی که زیرش انداخته بودمو دست آخرم چندتا دونه برنج شاید بره دهنش!!! توی هر باری که قاشق رو پر میکرد من با یه قاشقه دیگه نصف برنجی که داشت میبرد بالا،خالی میکردم تا کمتر اطرافش ریخته بشه.... یادم افتاد... داستان خدا و بنده جاهل و نارسش هم همینه...
11 خرداد 1393

مادر و دختر جدا میشوند!

زینب ما تازگیا شبا فقط برای حضور و غیاب مادرشه که ازش شیر مبخواد!!! احساس میکنم خیلی داری شبا بهم وابسته میشی؛ خوب میفهمم که اکثر شیر خوردنات بخاطر حس وابستگیه؛بخاطر همین وبه گفته کارشناسای دلسوز دارم کم کم شبا شما رو  توی اتاق دیگه ای میخوابونم تا خدا کمک کنه و راحت تر بخوابی... الان حس وابستگیه خودمه که نمیذاره راحت باشم!وقتی کنارم نیستی انگار چیزی گم کردم و اصلا راحت نمیخوابم!  فعلا که خدا کمک کرده و شما شب اول راحت خوابیدی تا ببینیم چی پیش میاد فرشته ی مامانی... دوستت دارم نمیگنجه توی حس یه مادر...شبت بخیر هدیه ی امیر المومنین (ع).. ...
9 خرداد 1393

این روزا...

چند وقته تند تند پارک رفتن رو هم به لیست کارای مامان و بابا اضافه کردی که البته لطف کردی و اینکار رو کردی! آخرشب که میشه و وقتی حس میکنیم از دندون درآوردنات به تنگ اومدی و اصلا حوصله نداری اون موقعه که لباسامون رو میپوشیم و فرشته خانم رو به یه تاب سواری حسابی دعوت میکنیم! هم خودمون کلی کیف میکنیم هم شما... خدایا...بهمون عینکی بده که این خوشبختیای ریز رو همیشه ببینیم...خوشبختیایی که با اومدن هدیه اءمه بهمون دادی... داره دوتا از دندونای کرسیت درمیاد و چندوقته چیزی نمی خوری اصلا حوصله نداری...دلم نمیخواد از تلخیا بگم اینو گفتم که شیرینیه  چیزایی که مینویسم بیشتر احساس بشه! توی این دنیا سختیا و راحتیا به هم بافته شدن خانومی... ...
9 خرداد 1393

دخترک میتواند...

دخترک میتواند...روی پاهایش به راحتی بایستد و بعد به راحتی بنشیند اما هنوز نیم قدمش به یک قدم کامل تبدبیل نشده!فقط یکبار ذوق مرگمان کردو دوقدم به سرعت برداشت؛ولی فقط یک بار... دخترک میتواند...به راحتی مامان و بابا را بگوید!آن هم با آهنگ و کشیدن صدای آخرشان!:-) تشنه که میشود آبببببه!با ب مفتوح تشدید دار میگوید خییییلی شیرین... دخترک میتواند...به فرامینمان که مبنی بر بشین و پاشو و وایسا میباشد به درستی عکس العمل نشان دهاد!! دخترک میتواند...به شیرینی شیرین ترین و لذت بخش ترین شکل ممکن وقتی اتفاقی میافتد که من وای و آخ و اوخم!به هوا میرود بگوید:دییبه؟؟دی دوود؟؟ یعنی چیه؟چی شد؟....خلاصه این روزها همش جان به کف مانده ایم از بس که میکشدمان با اداهای...
29 ارديبهشت 1393

زینبانه

دیشب خانم کوچولو رفت مجلس روضه ی عمه سادات... تا خانم اسمشون رو بنویسه توی عزاداراشون انشاالله... اما مامانه خانم کوچولو کلا کلا چیزی از مجلس نفهمید... انقدر که زینبمون به مادرش لطف داشت!;-)
25 ارديبهشت 1393