زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

شروع عزا...

- : این چیه؟ - : پرچم سیاه امام حسینه... انگشت اشاره بانو به سمت دیگه ای میچرخه؛ - : این چیه؟ - : میله های هیات امام حسینه... - : این چیه؟ - : سر دره هیات امام حسینه... چه کیفی میکردم وقتی همه چی ربط داشت به امامم... داشتم لذت میبردم از این سوال و جواب... زینب بپرسه، من بگم برای امام حسین... کاش منم نشون میداد و میپرسید این چیه؟ منم خودمو یه جور ربط میدادم به امام... بزرگی میگفت:  امکانش هست سید الشهدا تنها بخاطر نگاه کردن به پرچم سیاه عزاشون شخص رو شفاعت کنن...  امامم...تو که یک گوشه چشمت...  (این چیه؟)ی دختر بانو هم از دستاوردای مشهد به جهت همسفر شدن با یک فرد با حوصله است! خدا حاجت دلش را بدهد ...
4 آبان 1393

یا غریب الغربا...

در اوج ناباوری و صد البته خوشحالی... عید غدیر رو کنار امام رضامون جشن گرفتیم... زینب بانو هم با چادر مشکی عربی ای که بابایی از کربلا خریده و متبرک کرده بود پنجاه تا سجده رفت و هییییییییییی چادرش رو درست کرد تااااااا چادر بالا و پایینش کاملا برعکس شد و همچنان به نمازش ادامه میداد...زوار امام رضام محو زینب بانو و زینب بانو کاملا مشغول خودش! هر از گاهی هم با یه غنیمت جنگی که مردم بهش میدادن میومد سراغ بنده و باز میرفت واسه خودش! شکلاتای متبرک خادما هم که جای خود داشت... خدا قسمت همه آرزومندا بکنه هرچه سریعتر...صلوات...
23 مهر 1393

هیس! دختران بانو به دنیا میان...

گیس گلابتون، توانایی شگرفی داره توی لیدی بودن...یعنی به شدت مثل یک بانو رفتار میکنه! مهربانی...طراوت وشادابی... دلبری... رهبری و مدیریت در سطح خودش!... حیا... حس عمیق مادری... و رفتارای ریز دیگه ای مثل تمیزی، نظافت، نظم و... اینجاست یه سوال برام پیش میاد که چه توجیحی دارن کسایی که علم، حجاب عقلشون شده و میگن که زن به واسطه ی یادگیری که در کودکی داشته اجبارا نقش زن بودن رو قبول کرده! گاها فکر میکنم: وقتی دخترم به من نگاه کنه...بانو بودن یادش میره... وقتی به اطرافیانش نگاه کنه... بانو بودن یادش میره... وقتی به معلمش نگاه کنه... بانو بودن یادش میره... کاش نگاهش به فطرت و الگوی واقعیش گره بخوره...تا بانو بمونه... پس روشن ...
10 مهر 1393

لالاییه ما...

یه شب که فرشته ی خونه مون بی تاب خواب بود ولی خوابش نمیبرد...مامان گهواره کم کم یه لالایی توی ذهنش زمزمه شد... گهواره خواست که عقیله خونه یه لالایی اختصاصی داشته باشه...لالایی که هرشب آرزوها و نیازها و فکرای پیش روی دخترک رو براش ان شاالله روشن کنه... لالاییه اختصاصیه دخترک ما این شد: ستاره ها! ستاره ها! از آسمون بیایید؛زینبمو نگاه کنید ؛عزیزه مامانشه... ستاره ها! ستاره ها! از آسمون بیایید؛زینبمو بغل کنید؛عشق و دل باباشه... لالا...لالا...لالایی فرشته ها!فرشته ها! از آسمون بیایید!زینبمو دعا کنید سرباز آقا بشه...کنیز زهرا بشه...حبیبش مولا بشه... لالا...لالا...لالایی خدا! خدا! خدا!خدایا! زینبمو کمک کن سرباز آقا بشه...کنیز زهرا ب...
17 شهريور 1393

برای آشنایی قریب...

چنان دخترکمان را می بوید و می بوسد و به آغوشش میکشد هرباااااار...در هر دیدار... دستانش پانزده سالی هست خواهش فرشته ای را از آسمانش دارند...ولی... دختر بانو هم با سخاوت تمام بوسه هایش را شیرین میکند و دلش را از سکوتی بلند لبریز تر میکند... بیایید با هم برای هم قطارانی که تسلیم به رضای (او) شده و سرور به آغوش کشیدن گلی از بهشت را حسرت میبرند...دعا کنیم... دامنشان سبز و آغوششان گرم....صلوات...
3 شهريور 1393

من شیر میخورم تو انگشتمو...!

چند ماهی هست که موقع شیر خوردن انگشت اشاره ش رو توی دهنم میذاره! ومن انواع طعمهارو توی زندگیم تجربه میکنم!طعم خاک...طعم عرق...طعم غذا...طعم بستنی...طعم شکلات...و انواع طعم ها که با چاشنیه دست زینب ترکیب شده! این آخریه ولی بدون اینکه شیر بخوره انگشتشو گذاشته توی دهنم و میگه: به به!
25 مرداد 1393

زینت زینب

جامونده از سالگردهای دختربانو! میلاد امام حسن بردم گوشت رو سوراخ کنم؛ دکتر که داشت شمارو آماده میکرد گفت:خب نی نی کوچولو عروسیه داییه یا عمو؟؟ گفتم: هیچ کدوم آقای دکتر...تولد امام حسن (ع) بود نیت کردم و آوردم... نیتم توی دلم بود... زیور زینبم به مدد شما...آقای من...برای محارمش باشه... و.. حب علی و آل علی مثل گوشواره همیشه باهاش باشه و زینتش بشه...
16 مرداد 1393

سهم...

چشمات پر از خواب بودن و  فقط کمی نوازش میخواست که غرق خواب بشی... سرت رو چرخوندی سمت من و به یه نقطه خیره شدی.... یه بوسه...دو بوسه....سه بوسه....حسابش از دستم رفت انقدر که بوسه بارونت کردم... چشمام پره اشک شده بود و همچنان از صورت ماهت گل بوسه برمیداشتم.... بلند گفتم توی زندگیت همیشه خیر ببینی دخترم... اگه مادری سهمی برای خودش داره... من سهمم رو برداشتم....خدا....
16 مرداد 1393

مامان سرکار گذاشته میشود!

ساعت دو و نیم شب؛ زینب یه نایلون انداخته پشتش؛ میاد پیشم میگه: ماااااماااااااااااان!  میگم:بله! دستش رو تکون میده و ازم خداحافظی میکنه!  من:هاج و واج! داری میری زینب؟؟؟ کجاااااا؟؟؟ همچنان داره تکون میده دستش رو! من هم به نشانه تسلیم ازش خداحافظی میکنم! بعد! چند دقیقه پشت در وایمیسه و با خودش حرف میزنه وبعدش میاد دوباره طرفم؛ماااااااماااااااااان! -:بله! -:اوددددددددده -:اومدی عزیزم؟ -:آده -:کجا رفته بودی؟؟ -:در در -:  ...
1 مرداد 1393

قبول باشه!

تصویرایی که این روزا از نماز خوندنت توی ذهنو دلمون مونده... الف: بابا وایساده و داره قامت میبنده که شما جلوش به سمت جانمازو قبله وایمیسی و دستاتو تاکنار گوشت میاری و مثلا نمازو شروع میکنی... ب:مهرامون رو مداااام از سجاده برمیداری و میری اون طرف واسه خودت سجده میکنی... پ:کار از مهر گذشته!!! دخترم روی بیسکوییتم سجده میکنه!!!  ت:گاهی هم که من مظلوم!! توی سجده ام، با تمام قوا چادرمو میکشی در حدی که کم مونده بود یه بار سرم از روی مهر کاملا جابجا بشه و منم با تمام قوا چسبیدم به مهر  و سجاده!که چی پاشو من میخوام سجده کنم!خدا خودش قبول کنه اون نمازمو!جنگ داشتیم سر مهر!! ث:اینم این مدلش که بنده نماز میخونم پدر دختر دور من دالی با...
29 تير 1393