زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

شش تا

چهار تا شد شش تا! دندوناتو میگم مامانی! این دوتارو خیلی راحتتر از قبلیا درآودی...کسی چه میدونه شاید بخاطر انرژی بوده که از  زیارتات گرفتی...حتما زیارتا هم روی روح تاثیرداره هم روی جسم...فقط باید پذیرنده آماده و پاک داشته باشه... منم دعا کن دخترکم....گل امام رضا...
25 اسفند 1392

...

زینب  پابوس شمس الشموس ... و تمامی کلمات در دهان گهواره گویی نازشان گرفته... کنیزتان است آقا... بخریدش...خودتان داده اید قبلا...سالم و سلامت...کنیز میخواهید؟
24 اسفند 1392

از کرامات شیخمان!!

امروز زینب به زمین اعتماد کرد و مفتخرش کرد که تقریبا بیست ثانیه روش بایسته!به تنهایی و مستقل!!! بعضی موقعا چقدر ثانیه ها برامون ارزشمند میشن!! تازه اونم توی جمع مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله ها که همشون بااون حرکتت دلشون ضعف رفت....من و بابایی که طبق معمول... دخترم از مزه آب تهران خوشش نمباد!چرا کسی درک نمیکنه خب!!آب به طعمی رو کم داره که هیچ کس متوجه ش نشده تا حالا الا زینب بانو! اینو دخترم که بهم نگفته از حرکتش فهمیدم!چند وقته هروقت میخواد آب بخوره لیوان رو با کمال آرامش ازم میگیره بعد دست راست و بعدشم دست چپش رو که باهاشون همه خونه رو چهار دست و پا رفته توی لیوان میشوره؛ رنگ آب میشه کدر؛بعدشم با کمال آرامش همه آب رو سر میکشه! &nbs...
20 اسفند 1392

برای معصومه ام....

وقتی در ضیافت خواهرها غرق بودیم.....   بهانه ای بزرگ دستمان آمد....که معصومه بودن را -به لطف صاحبش- برای سرباز کنیز دیگر تمنا کنیم.... چنان که زینب بودن را -به لطف صاحبش- برای سرباز کنیز ده ماهه اش تمنا کردیم....
18 اسفند 1392

آرزویم برآورده شد...

آرزویم برآورده شد... در شب میلادت.... میهمان خواهر شمس الشموس بودم... دستانت را نه.....پر چادرت را میبوسم.... خاک قدمت سرمه چشمان کورم...که شاید نه....حتما بینایم میکنند.... تو فقط پر چادرت را به دستان کوتاه و ناقص روحم برسان... میترسم از عیان کردن کودکی نارس در روز روضه مادرت....در پیش روی برادرت ...
16 اسفند 1392

جشن زینبیه

این روزا فقط دارم به یه چیز فکرمیکنم....همش تقویم رو زیر و رو میکنم..  شب میلاد خانم پیش رومونه... با چه آبرویی میخوام بهشون تولدشون رو تبریک بگم؛منی که مادری هم نام ایشون روی گرده هام هست... ولی دلم میخواد همین الان یه آرزو بکنم ..که کاشکی بشه امسال روز تولدشون دخترکم پناهنده شمس الشموس بشه.... منم بعد از دوسااااااااال فراق...  همیشه خودشون بد ع ا د ت مون کردن. ...هدیه که نمیدیم هیچ...هدیه م میخوایم.... دلخوشیم به..   خواهش نکرده اهل کرم لطف میکند اینجا به التماس گدا احتیاج نیست.....  
13 اسفند 1392

خبر....خبر...

ازمامانی به زینبی...........از مامانی به زینبی........ گزارش میدم!......صدا میاد؟؟؟؟ بله!!امروز دومین تلفات وسایل خونه رو داشتیم ؛اونم به دست مبارک شخص شخیص زینب خانم!!! روز اول پیاله سرویس آرکوپالم و روز بعد جا قلمی مامانیییییییی! واقعا بزن به افتخارش دست قشنگ رو!!!! هنوز اطلاعی در دست نیست که  وسیله  بعدی کدام است که از منزل محقر ما فرار خواهد کرد!ویا عمرشان به سرانجام رسیده!حتی اطلاعاتی مبنی براینکه چند وسیله دیگر به دیار باقی خواهند شتافت نیز نداریم!! مامانی میگه:"همه ظرفا و چیزای شکستنی و باارزش و بی ارزش و هرچی و هرچی که تو خونه هست فدای سرت خانم فقط شما به خودت آسیب نزن" به نظر شما شکستنی بعدی چی میتونه باشه...
6 اسفند 1392

دنیای شیرین ما...

چه دنیایی داریم مادر و دختر... داشتم به موهایی که آدم رو گاهی اوقات از کمبود وقت بر اثر نقش زیبای مادری، یاد انسانهای اولیه میندازه شونه میزدم که اومدی جلوم وایسادی با اون چشمای تیله ایت بهم خیره شدی!!!   تا نگاهم به شما افتاد  دیدم الهی قربونش برم دخترمم مثل مامانش شونه لازمه!گفتم :"مامانی بذار موهای شمارم شونه کنم" وایسادی و منم آروم آروم روی موهای قشنگ و مثل ابریشمت شونه کشیدم..همین خودش کافی بود واسه اینکه منو ببره به خیلی جاها.... به روزای بچگیم که عروسکامو میذاشتم جلومو تند تند موهاشونو برس میکشیدم و هرمدلی دوست داشتم براشون میبستم... به روزایی که خسته بودن رو بهونه میکردمو موهامو دست مامانم میدادم تا برام شونه کنه که ب...
5 اسفند 1392

یه اتفاق تازه

هر لحظه برای تو اتفاقی میافته که نشون میده از لحظه قبل بزرگتر شدی...دیگه من و بابا باورمون نمیشه شما همون نوزاد کوچولو و ناتوانی هستی که روز اول دیدیمت!؟ امروز بلاخره بعد از کلی زحمتت و درد کشیدناتو شبا راحت نخوابیدنات دندونای بالاییت هم دراومد! راستی یادم رفته بود که براتون بنویسم روز11آذر اولین دندونای شما خودشون رو به من و بابا نشون دادن و لبخندای پراز زندگیتو قشنگ و قشنگتر کردن...تا اینکه دیروز بالاییا هم به کمک شما اومدن تا بهتر بتونی گاز بگیری!!! مبارک باشه مادر! انشاالله تا آخر عمرت باهاشون فقط نون حلال بخوری ! ...
28 بهمن 1392