زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

عقیله مامانی

یا غریب الغربا...

در اوج ناباوری و صد البته خوشحالی... عید غدیر رو کنار امام رضامون جشن گرفتیم... زینب بانو هم با چادر مشکی عربی ای که بابایی از کربلا خریده و متبرک کرده بود پنجاه تا سجده رفت و هییییییییییی چادرش رو درست کرد تااااااا چادر بالا و پایینش کاملا برعکس شد و همچنان به نمازش ادامه میداد...زوار امام رضام محو زینب بانو و زینب بانو کاملا مشغول خودش! هر از گاهی هم با یه غنیمت جنگی که مردم بهش میدادن میومد سراغ بنده و باز میرفت واسه خودش! شکلاتای متبرک خادما هم که جای خود داشت... خدا قسمت همه آرزومندا بکنه هرچه سریعتر...صلوات...
23 مهر 1393

هیس! دختران بانو به دنیا میان...

گیس گلابتون، توانایی شگرفی داره توی لیدی بودن...یعنی به شدت مثل یک بانو رفتار میکنه! مهربانی...طراوت وشادابی... دلبری... رهبری و مدیریت در سطح خودش!... حیا... حس عمیق مادری... و رفتارای ریز دیگه ای مثل تمیزی، نظافت، نظم و... اینجاست یه سوال برام پیش میاد که چه توجیحی دارن کسایی که علم، حجاب عقلشون شده و میگن که زن به واسطه ی یادگیری که در کودکی داشته اجبارا نقش زن بودن رو قبول کرده! گاها فکر میکنم: وقتی دخترم به من نگاه کنه...بانو بودن یادش میره... وقتی به اطرافیانش نگاه کنه... بانو بودن یادش میره... وقتی به معلمش نگاه کنه... بانو بودن یادش میره... کاش نگاهش به فطرت و الگوی واقعیش گره بخوره...تا بانو بمونه... پس روشن ...
10 مهر 1393

من شیر میخورم تو انگشتمو...!

چند ماهی هست که موقع شیر خوردن انگشت اشاره ش رو توی دهنم میذاره! ومن انواع طعمهارو توی زندگیم تجربه میکنم!طعم خاک...طعم عرق...طعم غذا...طعم بستنی...طعم شکلات...و انواع طعم ها که با چاشنیه دست زینب ترکیب شده! این آخریه ولی بدون اینکه شیر بخوره انگشتشو گذاشته توی دهنم و میگه: به به!
25 مرداد 1393

سهم...

چشمات پر از خواب بودن و  فقط کمی نوازش میخواست که غرق خواب بشی... سرت رو چرخوندی سمت من و به یه نقطه خیره شدی.... یه بوسه...دو بوسه....سه بوسه....حسابش از دستم رفت انقدر که بوسه بارونت کردم... چشمام پره اشک شده بود و همچنان از صورت ماهت گل بوسه برمیداشتم.... بلند گفتم توی زندگیت همیشه خیر ببینی دخترم... اگه مادری سهمی برای خودش داره... من سهمم رو برداشتم....خدا....
16 مرداد 1393

قبول باشه!

تصویرایی که این روزا از نماز خوندنت توی ذهنو دلمون مونده... الف: بابا وایساده و داره قامت میبنده که شما جلوش به سمت جانمازو قبله وایمیسی و دستاتو تاکنار گوشت میاری و مثلا نمازو شروع میکنی... ب:مهرامون رو مداااام از سجاده برمیداری و میری اون طرف واسه خودت سجده میکنی... پ:کار از مهر گذشته!!! دخترم روی بیسکوییتم سجده میکنه!!!  ت:گاهی هم که من مظلوم!! توی سجده ام، با تمام قوا چادرمو میکشی در حدی که کم مونده بود یه بار سرم از روی مهر کاملا جابجا بشه و منم با تمام قوا چسبیدم به مهر  و سجاده!که چی پاشو من میخوام سجده کنم!خدا خودش قبول کنه اون نمازمو!جنگ داشتیم سر مهر!! ث:اینم این مدلش که بنده نماز میخونم پدر دختر دور من دالی با...
29 تير 1393

شکر شکن شوند همه...

از ته دلت که نفست رو جمع میکنی و میاری ... لبات رو حداقل یک سانت جلو میکشی و ... دستات رو که این طرف و اون طرف میکنی... یعنی که میخوای حرف بزنی و حتما باید منظورت رو به طرف مقابلت هم بفهمونی! چون عادت کردی در پاسخ به تمام این کارات یه چند تا بله بله ی بلند بگیم تا دست برداری از کشتن ما... آخه میشه در صورت رویت یه همچین صحنه ای هیچ اقدامی مبنی بر گاز گرفتن، ماچ آبدار برداشتن یا چلوندن رد انجام نداد؟؟؟؟؟
12 تير 1393

اسباب کشی

این روزا مشغولیم به اسباب کشی! وشما که اوضاعت کلا جالب تر شده! اتاق خوابو جارو کردم و آشغالاشو کشیدم تا جلوی در؛همه آشغالارو با خاک انداز جمع کردم و یه خط پررنگی از خاک هنوز روی زمبن موند تا بیام و با دستمال جمعش کنم؛شما با کمال آرامش میای و یه انگشت خیس به این خط میکشی و انگشتتو میکنی توی دهنت!! خوش بختانه روی سرامیکا دیگه چهاردست و پا نمیری و بلاخره بعد از اینکه فهمیدی زانوهات دردمیگیرن از رفتن روی سنگ!تصمیم گرفتی که افتخار بدی و راه بری! و من نمیدونم که خدا به کدوممون رحم کروه که با این نوپاییه شما و خونه ی بدون فرش هنوز اتفاق بدی برای شما نیافتاده!الحمدلله...   ...
4 تير 1393

مادر و دختر جدا میشوند!

زینب ما تازگیا شبا فقط برای حضور و غیاب مادرشه که ازش شیر مبخواد!!! احساس میکنم خیلی داری شبا بهم وابسته میشی؛ خوب میفهمم که اکثر شیر خوردنات بخاطر حس وابستگیه؛بخاطر همین وبه گفته کارشناسای دلسوز دارم کم کم شبا شما رو  توی اتاق دیگه ای میخوابونم تا خدا کمک کنه و راحت تر بخوابی... الان حس وابستگیه خودمه که نمیذاره راحت باشم!وقتی کنارم نیستی انگار چیزی گم کردم و اصلا راحت نمیخوابم!  فعلا که خدا کمک کرده و شما شب اول راحت خوابیدی تا ببینیم چی پیش میاد فرشته ی مامانی... دوستت دارم نمیگنجه توی حس یه مادر...شبت بخیر هدیه ی امیر المومنین (ع).. ...
9 خرداد 1393

این روزا...

چند وقته تند تند پارک رفتن رو هم به لیست کارای مامان و بابا اضافه کردی که البته لطف کردی و اینکار رو کردی! آخرشب که میشه و وقتی حس میکنیم از دندون درآوردنات به تنگ اومدی و اصلا حوصله نداری اون موقعه که لباسامون رو میپوشیم و فرشته خانم رو به یه تاب سواری حسابی دعوت میکنیم! هم خودمون کلی کیف میکنیم هم شما... خدایا...بهمون عینکی بده که این خوشبختیای ریز رو همیشه ببینیم...خوشبختیایی که با اومدن هدیه اءمه بهمون دادی... داره دوتا از دندونای کرسیت درمیاد و چندوقته چیزی نمی خوری اصلا حوصله نداری...دلم نمیخواد از تلخیا بگم اینو گفتم که شیرینیه  چیزایی که مینویسم بیشتر احساس بشه! توی این دنیا سختیا و راحتیا به هم بافته شدن خانومی... ...
9 خرداد 1393