اندر حکایات بابایی و زینب بانو
اندر حکایات بابا مجتبی و زینب بانو!
بابایی از کربلا اومده و زینب دیگه مامانو نمیبینه!زینب دوست داره همش بغل بابایی باشه و بابایی بیگناه خسته از راه والته روزهای بعد خسته از جهاد روزانه یعنی کار! و نگاه های مظلومانه بابا مجتبی به مامان زهرا که توروخدا حداقل اجازه بدید یه کم استراحت کنم بعد زینبداری...!
خدا نکشتت دختر یه کاری کردی که بابا از هر سفر تنهایی توبه کرده!
بالاخره دختر داشتنم یه معایبی رو برای باباها و یه مزایایی رو برای مامانا داره دیگه!(شوخی) ;
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی