یاد میگیری...
با اینکه کل بیست و چهار ساعت رو باهمیم و در حال سروکله زدن به سر میبریم اما گاهی یه کارایی میکنی میمونم اون لحظه چیکارت کنم!!!
گازت بگیرم؟!
بچلونمت؟!
محکم ماچت کنم؟!
یا اصلا یه طوری که انگار اتفاقی نیافتاده!!!
خونه ی مامانینا بودیم و بابا هنوز نیومده بود؛ وقتی آیفونو زد خاله ها به رسم همیشگی هجوووووم بردن به اتاقشون برای انجام فریضه ی حجاااااب!!
شما بدددددووو بددددددوووو دنبالشون رفتی!
وقتی بابا اومد بالا یکی یکی که از اتاق اومدن بیرون و سلام کردن شمام یه شال که نمیدونم از کجا؟؟؟؟ پیدا کردی بودی پیچیدی دور سرو صورتت!
و اون صورت گرد، سفید، باموهای ژولی پولی که از بغلای روسری ریخته بود بیرون و دوتا دستت که از زیر صورتت شال رو محکم گرفته بود جلوی ما نمایان شد و رو به بابا کردی و گفتی شددام بابااااا(همون سلام بابا ولی درحال لوس شدن این شکلی میشه!)
بنده که از تعجب وا رفتم!و زینب بود و یه خانواده ی بچه لوس کن!!!!
جدای جنبه خنده دارش...ولی بچه ها چه راحت یاد میگیرن...کاشکی پیامبرای خوبی براشون باشیم...