فضایل بر وزن زینب!
لحظه هایم مشغول دخترک است... روزهایش یک جور و شبهایش کاملا جور دیگر!
دخترک قصه ما، روزها وروجکی شده برای خودش که قلبمان گاهی از شیرین زبانی هایش به تنگ می آید!یعنی از ذوق مرگ شدن قصد ایستادن دارد...
قهرمان خانه که از جهاد برمیگردد تا کلیدش به در می افتد عسلک ما دوان دوان کمیته استقبال ترتیب میدهد!
واگر ایستاده باشد میدود! و اگر نشته باشد می ایستد! و اگر خوابیده باشد مینشیند و اگر خواب باشد بیدار میشود! که این آخری ممکن است زحمات نیم ساعت کلنجار رفتن من با عقیله را به هدر دهد!
وبعد باصدای بلند میگوید: سلااااااااام باباااااااااا!
تصور کنید این عملیات را برای از دستشویی آمدن پدر جانش هم تکرار میکند!
چندیست دخترک تولدزده (تو مایه های غرب زده) شده!ازآنجا که فیلمهای تولد یک سالگی اش را حداقل!حداقل! روزی دوبار نظاره میکند و ایضا تولد خاله اش بود جند روز پیش(همون مظلومه)!مزید بر علت شدو روزی ده بار در جای جای لحظات مان آهنگ تولد تولد!را میخواند! در دستشویی، حمام، موقع خواب!و البته برای بیدار کردن بنده در صبح!
روزی n بار کتبی که برایش جدیدا خریده ایم را یکجا می آورد و میگوید بخوان!آن هم با ادا و اطواااااااار!
روزی n بار سه عدد پازل را همزمان میریزد روی زمین و نمیداند اصلا باید با اینها جه کند! میگذارد و میرود!
خلاصه سرتان را درد نیاورم ببخشید که طولانی شد!این که گوشه ای بود از دریای فضایل زینب بانویمان!
حالا شبهایش ر ا که کمی تلخ است را در پست بعدی میگویم برایتان!که نگفته از دنیا نروم!