اندر احوالات چند روز اول عزا...
با هر چنگ و دندانی هست خودمان را میکشانیم تا هیات هرروز! که البته میکشندمان!
زینب لباس گرمی که به تن میکند مقنعه ی مشکیه نگین کاری شده اش را به سرش میکنم و دستش در دستان من و همراه پدر سینه زنش.... تا که عشق حجاب با عشق به حسین در جانش گره بخورد... تا اهل خانه بشوند فداییه حسین به وقتش ان شالله...
و در راه چشم هر با بصیرتی چند دقیقه ای میماند روی حجاب و دخترک کوچک و معصومیت و بافته شدن زیبای اینها کنار هم...
و من ( و ان یکاد ) گویان!
و در هیات گاه زینب مینشیند آرام...گاه شیر میخورد و گاه شیر نمیخورد!...گاه نق می زند...گاه خوراکی میخورد...گاه میخوابد....و گاه هم کلا میخواهد برویم!
و گاهی اطرافیان به دیده تشویق و گاهی به دیده تهدید و گاهی به دیده تنبیه و گاهی به دیده تایید و گاهی به دیده تادیب و گاهی به دیده تحسین نظاره گره ماجراهای من و زینب بانو هستند که البته برای من و زینب بانو فرقی نمیکتد چه طور نگاه مان میکنند! الحمدلله!
و شما برایمان دعا کنید که عاقبتمان با تمام این تفاسیر ختم به خیر شود ان شاالله!