زینب و بازار! داستانش!
- : عیا! عیا! عیا!
بعد از چند لحظه باصدای بلندتر!!!!!
- : عیا! عیا! عیا! عیا!
چند لحظه بعدتر با صدای خیلی خیلی بلندتر!!!
- : عیا! عیا! عیا! عیا!
انگار داره فرمونه کامیون میده به خاله مظلومش!
حالا قضیه از چه قراره!
چندوقت پیش در یک اقدام کمی محیرالعقول! زینب بانو رو مانند زنان دهه شصت به بغل گرفتیم و چادر را به دندان! و راهی خرید و خرج کردن پولهای زبان بسته ی قهرمان منزل شدیم!
در راه ناگهان چشممان افتاد به مغازه اسباب بازی فروشی و لیست اسباب بازیهایی که برای این سن دخترک مناسبه در نظرمان یادآور شد!که کاش نمیشد!
مادره عزیزتراز جان بنده نیز همراهمان بودند القضا!
که با نگاه من و گاهی چند پچ پچی که با خود داشتم! خاله را به درون مغازه پرتااااب!کرده و در سیم ثانیه دبدم که یک کالسکه ی عروسی در دستان زینب بانو موجود است!!
قیافه من!
قیافه مامان!
قیافه زینب بانو!
قیافه خاله مظلوم!
القصه این کالسکه در آغوش زینب! و زینب در آغوش بنده! که باید تصریح کنم کالسکه از من و زینب آویزان بود!
رسیدیم به قسمتی که من و از نفس افتادم و با یک حرکت کالسکه را ازچنگال زینب درآوردم و دادم به خاله که حملش کند! و این بود که زینب از ترس اینکه از کالسکه ی نوه مان دور نشود چشم از خاله برنمیداشت و با صلابت تمام راهنماییش میکرد که بیا و بیا! تندتر بیا!
ناگفته نماند گاهی که در مغاره زینب را بر زمین میگذاشتم در حال کالسکه رانی از مغازه خارج میشد و میییییرفت مال خودش!
و باز هم این خاله مظاوم بود که باید کنترلش میکرد!
و باز هم ناگفته نماند که گاهی سبدش از خوراکی ای که فروشندگان میدادند پر میشد!
ودلی میبرد برای خودش! طوری که مغازه داری برایش اسفند میدودیدند!(اگه تونستید بخونیدش!)