روزی عاشقانه
یکی بود یکی نبود...یه مامان زهرایی بود که یه دختر ناز داشت که اون دختر عقیله خونه بود...
یه روز صبح مامان زهرا بدن درد شدیدی گرفت انقدر زیاد که یه گوشه نشسته بود و داشت گریه میکرد....
حالا عقیله خانم نشسته کنار مامانی و همش به صورت مامان نگاه میکنه ،از اون نگاههای ناز و معصوم و دخترونه و دلبرونه...اون موقع بود که مامان زهرا نمیدونست از تنهایی و معصومیت دخترش گریه بکنه یا از بدن دردش!:'(
زینبی که همش باید توی خونه دنبالش میدوییدی که به خودش آسیبی نرسونه،توی اون حال مامانیش نشسته بود کنار مامانش و الکی سرگرم بود!!!! خلاصه بعد از کلی بازی کنار مامان حال ندارش یهو دلش گرفت و سریع چهاردست و پا رفت پشت در بیرون نشست....
مامانی خوب میدونست که این کار زینب یعنی چی....زینب رفت پشت در نشست و شروع کرد به گریه....
حال مامانی رو همه مامانای دنیا خوب میفهمن....مامانی خودش رو کاملا فراموش کرد و با کلللللی ناز کشی و بوسه های مادرونه و بهشتی زینبشو آورد پیش خودش تا وقتی که بابایی بیاد....
وقتی که بابا از در وارد شد صدای جیغ و خنده زینب بود که توی خونه میپیچید....