زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

ای *سلاله الولایه*

اولین "یا زینب" عمرش را امشب گفت... برایم کافیست... در روز میلادتان... به اندازه ی عظمت وجودتان از شما ممنونم خانم جان... اندازه عظمت وجودتان را فقط آل عبا میدانند... *ای چکیده ی آل عبا... *یکی از القاب حضرت زینب (س)... ...
5 اسفند 1393

بخوانید و باور کنید و سرتان نیاید ان شالله!

آیا تا به حال شیر کاکاءو را روی موهایتان خالی کرده اید؟ آیا تا به حال مادرتان را با خالی کردنه آبه بطری روی صورتش از خواب بیدار کرده اید؟ آیا تا به حال یک سینی برنج پاک شده را کف آشپزخانه پخش کرده اید؟ آیا تا به حال سنجاق هایتان را توی لباسشویی ریخته اید تا شسته شود؟ آیا تا به حال یکی از همان سنجاقها را داخل حلقتان کرده اید و بعد خودتان بعد چند ثانیه از حلقتان بیرون آورده اید؟ آیا تا به حال یک پیاله ماست را با انگشتتان خورده اید؟ آیا تا به حال یک قالب کره را قورت داده اید؟ خو میدونم طولانی شد ولی چیکار کنم، همه ی این کارارو دخترکه21 ماهه ی ما انجام داده دیگه! و در تمامی این لحظات بنده ی کمترین صبرجزیله خدادادی داشتم!واقعا...
2 اسفند 1393

فتلقی آدم ربه بکلماتک...

حالمان خوب نیست...ولی الحمدلله... حال روحیه مادر و حال جسمیه دختر...بازهم الحمدلله... اصلا هروقت حال روحی و معنوی مادر به هم میریزد دخترک هم جسمش ناتوان و ضعیف میشود و بیمار... از ابتدای مادرو دخترشدنشان هم همینطور بوده... و آخرین پرده ی خدا این میشود که... (فتاب علیه) با اسماءی که خدا (علم) اش کرده به آدمه ابوالبشر ...همه چیز برمیگردد که به حالت اولش... همین است... دنیا صاحب دارد دیگر...ندارد؟؟ دخترک از هشت روز پیش سرماخوردگی شدیدی دارد که با تجویز اشتباه دکتر طولانی شد... بزرگی میگفت برای تشخیص درست پزشک هم متوسل شوید...حتی برای یک سرماخوردگیه کوچک... ولی مادرش کم کاری میکند...چند وقتیست... ...
13 بهمن 1393

یاد میگیری...

با اینکه کل بیست و چهار ساعت رو باهمیم و در حال سروکله زدن به سر میبریم اما گاهی یه کارایی میکنی میمونم اون لحظه چیکارت کنم!!! گازت بگیرم؟!  بچلونمت؟!  محکم ماچت کنم؟! یا اصلا یه طوری که انگار اتفاقی نیافتاده!!! خونه ی مامانینا بودیم و بابا هنوز نیومده بود؛ وقتی آیفونو زد خاله ها به رسم همیشگی هجوووووم بردن به اتاقشون برای انجام فریضه ی حجاااااب!! شما بدددددووو بددددددوووو دنبالشون رفتی! وقتی بابا اومد بالا یکی یکی که از اتاق اومدن بیرون و سلام کردن شمام یه شال که نمیدونم از کجا؟؟؟؟ پیدا کردی بودی پیچیدی دور سرو صورتت! و اون صورت گرد، سفید، باموهای ژولی پولی که از بغلای روسری ریخته بود بیرون و دوتا دستت که از زیر صو...
6 بهمن 1393

به قیمت عمرم...

  ... احترام به بزرگتر همیشه ی همیشه خوبه... ولی اونچه که تورو فردی با تصمیم گیری های شاخص به دیگرون معرفی میکنه و شخصیتت رو مخصوص به خودت نشون میده انتخاب با درک خودته... تو آزادی همیشه خودت با درک خودت انتخاب کنی! واینکه درک تو از کجا ناشی میشه تا درست باشه یه مسأله خیلی خیلی حیاتیه... درک تو فقط باید از دینت تبعیت کنه...همیشه خدا باید اولین و آخرین نظر رو توی زندگیت بده! این یه قانونه!قانونی که اگه همه چیزت طبق اون باشه زندگیت مثل یه پازل جوره جور میشه... مثل این میمونه که سواره یه ماشینی و راننده ش هم حرفه ایه،هم آدرس رو کاملا بلده،هم میانبورا رو خوب میشناسه... وقتی هم کارت رو ...
24 دی 1393

چادره بانو...

چادر سفید با گل های ریز صورتی و بنفشش را از روی عمد! آویزان میکنم از دستگیره ی در اتاق...تا هر وقت خواست در دسترسش باشد... گاهی که پدرش خسته است و به خواب رفته چادرش آرام می آورد میکشد روی مرد زندگیمان... گاهی که نماز میخوانم میرود و چادرش را می اندازد روی سرش و می استد رو به قبله... گاهی هم که عروسکش خوابش می آید میپیچد دور عروسک و پیش پیش میکند... میفهمم...خیلی وقتها لازم نیست همه چیز سرجایش باشد...میوه دل اهل خانه هم قوانینی برای خودش دارد... بالاخره موضوع بندی وبلاگ رو سرو سامانی دادیم!بعد یک سااااال!خسته نباشیم! ...
22 دی 1393