زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

عقیله مامانی

فضایل بر وزن زینب!

لحظه هایم مشغول دخترک است... روزهایش یک جور و شبهایش کاملا جور دیگر! دخترک قصه ما، روزها وروجکی شده برای خودش که قلبمان گاهی از شیرین زبانی هایش به تنگ می آید!یعنی از ذوق مرگ شدن قصد ایستادن دارد... قهرمان خانه که از جهاد برمیگردد تا کلیدش به در می افتد عسلک ما دوان دوان کمیته استقبال ترتیب میدهد! واگر ایستاده باشد میدود! و اگر نشته باشد می ایستد! و اگر خوابیده باشد مینشیند و اگر خواب باشد بیدار میشود! که این آخری ممکن است زحمات نیم ساعت کلنجار رفتن من با عقیله را به هدر دهد! وبعد باصدای بلند میگوید: سلااااااااام باباااااااااا! تصور کنید این عملیات را برای از دستشویی آمدن پدر جانش هم تکرار میکند! چندیست دخترک تولدزده (تو ...
10 دی 1393

لطف کنید...

کم کم دارم سنگینیه یه کاره خیلی سخت رو روی دوشم احساس میکنم... باید برای از پوشک گرفتن آماده شی خانوم خانوما! میدونم که تا قبل دوسال زوده...ولی باید آماده بشی... وبعد هم پروژه از شیر جدا شدن...که فقط توسل به حضرت ربابه که دلمو یه کم قرص کرده... دوستان! دخترکم هیچ چیز از پروسه دستشویی رفتن رو بلد نیست... از تجربه هاتون استفاده میکنیم... اگه لطف کنید و باما درمیون بذارین...
26 آذر 1393

مجمل...

توی هیات... وسط روضه خونی... با حالت عصبانی... و همچنین حالت بغض... از مجلس خارج شدیم... با زینب... خودتان بخوانید حدیث مفصل از این مجمل... حیف که دلم نمیخواد اینجا از بانو چیزی بنویسم که ناخوشاینده... ...
10 آذر 1393

زینب و بازار! داستانش!

- : عیا! عیا! عیا! بعد از چند لحظه باصدای بلندتر!!!!! - : عیا! عیا! عیا! عیا! چند لحظه بعدتر با صدای خیلی خیلی بلندتر!!! - : عیا! عیا!  عیا! عیا! انگار داره فرمونه کامیون میده به خاله مظلومش! حالا قضیه از چه قراره! چندوقت پیش در یک اقدام کمی محیرالعقول! زینب بانو رو  مانند زنان دهه شصت به بغل گرفتیم و چادر را به دندان! و راهی خرید و خرج کردن پولهای زبان بسته ی قهرمان منزل شدیم! در راه ناگهان چشممان افتاد به مغازه اسباب بازی فروشی و لیست اسباب بازیهایی که برای این سن دخترک مناسبه در نظرمان یادآور شد!که کاش نمیشد! مادره عزیزتراز جان بنده نیز همراهمان بودند القضا! که با نگاه من و گاهی چند پچ پچی که با خود داشتم! خا...
4 آذر 1393

اربابم...

جگرم آتشی دارد که میسوزاندم و کسی سوختنم را نمیبیند... اگر این بار هم برود تنها به پابوسی اربابش...من تسلیم تر از همیشه راضی ام به رضای اربابش... مگر میشود احساسات زنانه را در مراد و مریدی داخل کرد ... حسین مراد است ...و همه مرید... مگر میشود حب فرزند را بهانه پابوسی نکردن قرار داد... عزیزترین کسانم فدایش شوند... همه را میدانم و دلم حسین میخواهد. و پایم در گل و... و همه راههای رسیدن به او مثل کلاف سردرگم... من کربلا را ندیده ام... چطور ضجه بزنم ... اربابم هنوز مرا نمیخواهد...لایقم نمیداند... سوختم...
19 آبان 1393

اندر احوالات چند روز اول عزا...

با هر چنگ و دندانی هست خودمان را میکشانیم تا هیات هرروز! که البته میکشندمان! زینب لباس گرمی که به تن میکند مقنعه ی مشکیه نگین کاری شده اش را به سرش میکنم و دستش در دستان من و همراه پدر سینه زنش.... تا که عشق حجاب با عشق به حسین در جانش گره بخورد... تا اهل خانه بشوند فداییه حسین به وقتش ان شالله... و در راه چشم هر با بصیرتی چند دقیقه ای میماند روی حجاب و دخترک کوچک و معصومیت و بافته شدن زیبای اینها کنار هم... و من ( و ان یکاد ) گویان!   و در هیات گاه زینب مینشیند آرام...گاه شیر میخورد و گاه شیر نمیخورد!...گاه نق می زند...گاه خوراکی میخورد...گاه میخوابد....و گاه هم کلا میخواهد برویم!   و گاهی اطرافیان به دیده تشویق ...
8 آبان 1393

شروع عزا...

- : این چیه؟ - : پرچم سیاه امام حسینه... انگشت اشاره بانو به سمت دیگه ای میچرخه؛ - : این چیه؟ - : میله های هیات امام حسینه... - : این چیه؟ - : سر دره هیات امام حسینه... چه کیفی میکردم وقتی همه چی ربط داشت به امامم... داشتم لذت میبردم از این سوال و جواب... زینب بپرسه، من بگم برای امام حسین... کاش منم نشون میداد و میپرسید این چیه؟ منم خودمو یه جور ربط میدادم به امام... بزرگی میگفت:  امکانش هست سید الشهدا تنها بخاطر نگاه کردن به پرچم سیاه عزاشون شخص رو شفاعت کنن...  امامم...تو که یک گوشه چشمت...  (این چیه؟)ی دختر بانو هم از دستاوردای مشهد به جهت همسفر شدن با یک فرد با حوصله است! خدا حاجت دلش را بدهد ...
4 آبان 1393